دختر لال
حجه الاسلام آقاي حاج آقا حسن امامي چنين نوشته اند كه: روز پنجشنبه دهم رجب 1385 هـ.ق دختري 13 ساله از اهالي ((آب روشن آستارا)) به اتفاق پدر و مادرش به قم آمدند در حالي كه دختر در اثر مرضي دچار عارضه لالي شده بود و قوه گويايي خود را از دست داده بود و با مراجعه به اطباء هم معالجه نشده بود, در حالي كه از دكترها مايوس بودند به كنار قبر مطهر فاطمه معصومه عليها السلام پناهنده شدند.
به مدت دو شب در كنار ضريح مبارك نشسته گاهي در حال گريه و گاهي با زبان بي زباني مشغول راز و نياز بود كه يك مرتبه همه چراغهاي حرم خاموش گرديد. در همان حال دختر مذكور مورد عنايت حضرت قرار گرفت و صيحه عجيبي كشيد كه خدام و زائرين شنيدند. جمعيت هجوم آوردند تا مقداري از لباس او را به عنوان تبرك بگيرند. خدام دختر را به كشيك خانه بردند تا جمعيت متفرق شدند. دختر گفت: در همان وقت خاموشي چراغهاي حرم, چنان روشنايي و نوري ديدم كه در تمام عمرم مثل آن را نديده بودم و حضرت را ديدم كه فرمود: خوب شدي و ديگر مي تواني سخن بگويي و آف بزني; من فرياد زدم, ديدم زبانم باز شده است.. [8]
مبتلا به سل
حاج آقا مهدي صاحب مقبره اعلم السلطنه مي گويد: مردي از دهات خلجستان قم دچار مرض سل مي شود. به پزشكان قم مراجعه مي كند ولي نتيجه اي نمي گيرد. به تهران مي رود و مشغول معالجه مي شود تا وقتي كه تمام داراييش راخرج مي كند امابه نتيجه اي نمي رسد, مايوس و تهيدسيت به وطن برمي گردد. در آنجا هم اهالي به او مي گويند: تو كه در اينجا چيزي نداري, مرضي هم كه به آن مبتلا هستي مرضي است مسري, ماندن تو باعث گرفتاري ساير اهالي مي شود, پس از اينجا برو.
به ناچار از وطن آواره و با دستي تهي و بدني رنجور وارد قم مي شود و در صحن جديد در ايوان يكي از مقبره هاي حرم مطهر در حالي كه دل از همه جا بريده و دل به عنايات فاطمه معصومه عليها السلام بسته بود خوابش مي برد, در اثر عنايات بي بي وقتي از خواب بيدار مي شود هيچگونه اثري از بيماري در خود نمي بيند.(همان مدرك, ص 51)
اداء دين و گشايش در زندگي
حاج آقا تقي كمالي, از خدام آستانه مقدسه مي گويد: در سال1302هـ.ش درآستانه مقدسه متحصن شده و پناهنده به آن بانوي معظمه بودم و در يكي از حجرات صحن نو منزل داشتم;روزگارم به تلخي و سختي سپري مي شد و كاملا” تحت فشار بي پولي و نداري قرار گرفته بودم; زندگاني را با قرض از كيسه اطراف حرم مي گذراندم تا اينكه يك روز بعد از اداي فريضه صبح خدمت بي بي مشرف شده و وضع خود را به عرض رساندم; در اين حال ديدم كيسه پولي روي دامن افتاد; مدتي صبر كردم به خيال اين كه شايد اين كيسه پول مال زوار محترم باشد تا به صاحبش رد نمايم, ديدم خبري نشد فهميدم كه مرحمتي خانم است به حجره خود برگشتم وقتي كيسه را بازكردم مبلغ 4 تومان در آن بود. ابتدا بدهي هايم را پرداختم وبه مدت چهارده ماه خرج مي كردم و تمام نمي شد تا آنكه روزي حضرت حجه الاسلام والمسلمين آقاي حسين حرم پناهي تشريف آوردند و از وضع زندگي من جويا شدند من موضوع را اظهار نمودم در همان ايام به آن عطيه خاتمه داده شد[9].
شفاي يكي از خدام حرم
اين كرامت كه به حد تواتر رسيده از اين قرار است: كه يكي از خدام آن حضرت بنام ((ميرزا اسد الله)) به سبب ابتلاي به مرضي انگشتان پايش سياه شده بود;جراحان اتفاق نظر داشتند كه بايد پاي او بريده شود تا مرض به بالاتر از آن سرايت نكند, قرار شد كه فرداي آن روز پاي او را جراحي نمايند. ميرزا اسد الله گفت: حال كه چنين است امشب مرا ببريد حرم مطهر دختر موسي بن جعفر عليه السلام. او را به حرم بردند; شب هنگام خدام در حرم را بستند و او پاي ضريح از درد پا مي ناليد تا نزديك صبح, ناگهان خدام صداي ميرزا را شنيدند كه مي گويد: در حرم را باز كنيد حضرت مرا شفا داده, در را باز كردند ديدند او خوشحال و خندان است. او گفت:
درعالم خواب ديدم خانمي مجلله آمد به نزد من و گفت چه مي شود ترا؟ عرض كردم كه اين مرض مرا عاجز نموده و از خداي شفاي دردم يا مرگ را مي خواهم, آن مجلله گوشه مقنعه خود را بر روي پاي من كشيد و فرمود: شفا داديم ترا. عرض كردم شما كيستيد؟ فرمودند: مرا نمي شناسي؟! و حال آنكه نوكري مرا مي كني; من فاطمه دختر موسي بن جعفرم.
بعد از بيدار شدن, قدري پنبه در آنجا ديده بود آن را برداشته و به هر مريضي ذره اي از آن را مي دادند و به محل درد مي كشيد,شفا پيدا مي كرد. او مي گويد: آن پنبه در خانه ما بود تا آن وقتي كه سيلابي آمد و آن خانه را خراب كرد و آن پنبه از بين رفت و ديگر پيدا نشد.[10]
شفاي چشم دختر ده ساله
آقاي حيدري كاشاني (واعظ) نقل مي كند كه يكي از رفقاي روحاني ايشان در محضر آيت الله بهاءالديني ((ره)) نقل مي كرد: كه روزي ديديم بر روي مردمك چشم دختر ده ساله ما دانه كوچكي پيدا شده, وقتي به دكتر متخصص مراجعه كرديم; بعد از معاينه, ايشان اظهار نمودند كه بايد عمل شود ولي عمل خطر دارد.
دختر, وقتي اين را شنيد بنا كرد ناراحتي كردن و اينكه من عمل نمي خواهم و مي گفت: مرا به حرم حضرت معصومه عليها السلام ببريد. اين را گفت و با سرعت به طرف حرم دويد, ما هم به دنبال او آمديم تا رسيد به حرم, شروع كرد به گريه كردن و خطاب به بي بي گفت: ((يا حضرت معصومه من عمل نمي خواهم)) و چشم خود را به ضريح حضرت ميماليد و حال عجيبي داشت, ما هم از ديدن اين منظره منقلب شديم, بعد از اين حالت توسل, او را بغل كردم و دلداري دادم و به او گفتم: خوب خواهي شد, او را داخل صحن حرم مطهر بردم, ناگهان نگاهم به چشم او افتاد ديدم هيچ گونه اثري از آن دانه خطرناك وجود ندارد.
آخرین نظرات