حضرت حجت الاسلام و المسلمين آقاي محمد حسين اشعري فرزند مرحوم آيت الله علي اصغر اشعري قمي - از همدرسان امام راحل - چهره اي آشنا بيشتر براي قمي هايي هستند که در طول سالها ي پس از انقلاب، شاهد خدمات ارزنده ايشان براي بهبود بخشيدن به اوضاع درماني اين شهر بوده اند. ايشان مي گويد تاريخ تولدش در شناسنامه 30/12/1319 اما في الواقع شهريور 1320است. پدر ايشان هم در سال 1320 ق 1282 ش به دنيا آمده است.
پدر ايشان با امام خميني هم دوره و هم درس بوده اند. به علاوه اين دو رفيق بوده و به گفته آقاي اشعري، پدرش هميشه از انضباط و لباس خوب امام به نيکي ياد مي کرد. اين دو در اراک جزو شاگردان مرحوم آيت الله حاج شيخ عبدالکريم حائري بودند و زماني که حاج شيخ به قم آمد، اين دو به همراه ديگر شاگردان حاج شيخ به قم آمدند.
در دو هفته نخست ماه شعبان سال 1426 (شهريور 1384) که به عمره مشرف بودم، توفيق همراهي جمعي از اساتيد و دوستان از جمله جناب آقاي اشعري نصيب بنده شد. فرصت را مغتنم شمرده از ايشان که مي دانستم مورد علاقه و اعتماد امام خميني بود خواستم تا خاطراتش را از امام باز گويد. هدف آن بود تا بتوانم از لابلاي اين گفته ها با گوشه اي از سيره امام آشنا شوم و هديه اي به دوستداران امام تقديم کنم. ايشان نيز پذيرفت و البته نه به صورت منظم آنچه را از حضرتش به ياد داشت برايم بيان کرد. زماني که بازگشتيم اسنادي را که در گوشه و کنار بود گردآوري کرده براي بنده آورد تا از آنها استفاده کنم. در ميان آنها چند سند خوب وجود داشت که از آن جمله دو نامه از امام به پدر ايشان بود. به علاوه گواهي نامه هاي اجتهاد پدر از زبان مراجع وقت و نيز تصديق مدرسي پدرشان هم بود که آنها را هم تصوير گرفته در پايان اين نوشتار خواهم آورد.
1 . سالي که امام از ترکيه به عراق رفتند، يکي دو ماه بعد من به عتبات مقدسه رفتم. از طريق غير معمول و از سمت خرمشهر رفتم. دو ماهي که ماندم، تصميم گرفتم معمم بشوم. مرحوم ميرزا احمد انصاري هم آنجا بود. از من پرسيد: شنيدم معمم بشوي؟ من حجره داشتم که جاي برگزاري مجلس عمامه گزاري نبود. ايشان گفت: من دلم مي خواهد مجلس را در خانه ما بگذاري. منزل خوبي داشت. اين انصاري ها معتقد هستند که اشعري هستند. آقاي انصاري به پدرم هم ارادت داشت و آن زمان پدرم هم زنده بود. از من پرسيد: چه کسي را براي عمامه گذاري دعوت مي کني. ايشان خودش از مريدان آقاي خويي و آقاي روحاني بود. ما هم با خاندان روحاني نسبت داريم. آيت الله سيد مهدي روحاني با مادرم پسر دايي و دختر عمه بودند. من گفتم که آيت الله حکيم با پدرم خيلي آشناست و هر بار که خدمت ايشان مي رسم حتي از کوچکترين بچه هاي ما را سراغ مي گيرد. برادرم را هم حتي ايشان معمم کرد. اما من روي آشنايي آقاي خميني با پدرم و سوابق او با پدرم ايشان را دعوت مي کنم. ايشان به من گفت: شما ايشان را دعوت نکن. چون آقاي خميني در هيچ مجلسي تاکنون شرکت نکرده است. به علاوه آقاي خميني بازديد همه را پس داده الا من. (ايشان چون روي آقاي سيد محمد روحاني حساس بود) و بسا خانه من نيايد. من گفتم: من به ايشان مي گويم، اگر آمد چه بهتر، اگر نيامد به فکر کسي ديگري مي افتم. من رفتم خدمت آقاي خميني و گفتم مي خواهم معمم شوم. ايشان تبسمي کرد و فرمود: دير شده است. من به شوخي گفتم: پس نشوم؟ گفتند: نه. بعد من گفتم که مي خواهم شما در مجلس بنده بياييد. ايشان مکثي کرد و گفت: مي آيم. بعد پرسيد: مجلس شما کجاست؟ گفتم: منزل آقاي انصاري! مدت مديدي تأمل کرد. و باز هم گفت: مي آيم. گفتم من بيايم دنبال شما؟ ايشان فرمود: نه با مصطفي مي آيم. ما رفتيم منزل آقاي انصاري. مجلس مفصلي چيده بود با ميوه و شيريني و همه را هم با هزينه خودش ترتيب داده بود. دوستان زيادي آمدند. آقاي خميني و آقا مصطفي هم آمدند. حدود يک ساعت نشست که واقعا طولاني بود. زماني که آقاي قرحي سيني عمامه را جلوي ايشان گذاشت، ايشان يک سخنراني مختصري هم فرمود.
ايشان فرمود: من چهل و شش سال است با پدر ايشان مربوط بودم و در خلال اين 46 سال، مدتي پيش پدر بزرگ پدر ايشان يعني مرحوم ملامحمد طاهر قمي درس مي خوانديم. و مدت زيادي هم همدرس و هم بحث بوديم. بعد هم شروع به تعريف از خاندان ما کردند. بعد عمامه را گذاشتند و دعا کردند. بعد آقاي خميني رفت و حاج آقاي مصطفي ماند. ايشان به شوخي گفت: آمبولانس را خبر کن. تا پدرم بود نمي توانستم چيزي بخورم. اما حالا مي خورم.
اين صحبت امام رابطه دوستي پدرم را با آقاي خميني نشان مي دهد.
2 . چندين سفر من با آقاي مومن و اخوي آقاي آل طه و مرحوم يثربي ماه رمضان ها به عراق مي رفتم. خدمت آقاي خميني که مي رسيدم، ايشان معمولا اگر چيزي مي خواست به اين افراد بدهد از طريق من مي داد و به من دو برابر اينها مي داد. اين در حالي بود که معروف بود ايشان خيلي کم پول مي داد. من خودم زياد نجف رفتم اما زياد نماندم.
يکسال با خانم و دو پسر و يک دختر مشرف شدم عراق که شب 27 رجب با هواپيما به بغداد رسيدم. ماشين مستقيم گرفتم که شب را در نجف باشم. جا پيدا نشد و شيخي در نيمه هاي شب به ما رسيد و تعارف کرد که به منزلش رفتم. صبح من به حرم مشرف شدم و گفتم بعد از زيارت، خدمت آقاي خميني مي روم و بعد مي آيم جايي را پيدا کنم. اول صبح رفتم. آقاي شيخ حسن صانعي گفت: اين چه وقت آمدن است؟ گفتم شما به ايشان بگوييد فلاني است. رفتم خدمت ايشان. يادم هست آن روز ايشان ضمن صحبتش فرمود: مردک (يعني شاه) امروز – عيد مبعث - جلوس نکرده نمي دانم مريض است يا تمارض کرده است. اين صبح زود بود. مدتي نشستم و برگشتم. آقاي برقعي که بعدها نماينده آقاي خميني در امارات بود، گفت: من زن و بچه ام نيستند، بياييد برويم آنجا. خانواده را آوردم و رفتم خريدي بکنم. وقتي برگشتم، خانم گفت: يک آقا شيخي را در کوچه را نديدي. گفتم: نه. گفت: شيخي آمد و پاکتي آورد. اين شيخ آقاي فرقاني بود که از اطرافيان امام بود. من وقتي پاکت را باز کردم پول زيادي درون آن بود که قسمتي ايراني و قسمتي عربي بود. اين پول تا روز آخر که من نجف بودم هزينه کامل من شد، بدون کم و زياد. و اين واقعا براي من شگفت بود که هيچ چيزي کم يا زياد نيامد.
3 . بعد از چند ماه از معمم شدن تصميم گرفتم به ايران برگردم. يک روز در مدرسه آقاي بروجردي مشغول خوردن ناهار بودم. يک مرتبه آقاي شيخ حسن صانعي آمد که آقا گفتند: به فلاني بگوييد بيايد کارش دارم. ناهار را خوردم و رفتم خدمت ايشان. آقاي شيخ حسن صانعي آمد، داخل اتاق. من که نشستم، آقاي خميني سرش را بلند کرده به شيخ حسن فرمودند: با شما کاري ندارم. بعد به من گفتند: من از زماني که به عراق آمدم، مدارک و اماناتي دارم که مي خواهم به ايران بفرستم. دلم مي خواهد شما اينها را به ايران ببري. چون شخص مطمئني را پيدا نکردم. شما مي پذيري؟ گفتم: از جان و دل. ايشان به من گفتند: اوضاع گمرک خراب است، براي شما ناراحتي ايجاد نمي شود که ببري. ترسي نداري؟ گفتم: مي برم و ترسي ندارم. مدارک را دادند و فرمودند که هر کدام را به دست همان شخصي که مي گويم بده. به منزل آمدم. ساعتي نننشسته بودم، ديدم آقاي شيخ حسن صانعي آمد و گفتند که آقا مي فرمايند بياييد. خدمت آقا رفتم. ايشان گفتند: من فکر کردم اوضاع خراب است و وضع گمرک هم خراب است و اينها هم مدارک سنگيني است.
دلم نمي خواهد شما به دردسر بيفيتيد. من اصرار کردم که دلم مي خواهد انجام دهم. دوبار ساعت چهار بعد از ظهر بود که شيخ حسن آمد و گفت آقاي شما را خواسته اند. ايشان باز فرمودند که من براي شما ناراحت هستم. نمي خواهم براي شما ناراحتي پيدا شود. اصرار کردند، اما من قبول نکردم و گفتم من خواهم برد. اين دلسوزي امام براي يک فرد بود که مبادا گرفتار دردسري بشود که البته من آوردم و مشکلي هم پيش نيامد. يکي از آن نامه هاي مربوط به آقاي لواساني بود. وقتي پاکت را دادم، ايشان هم با پدرم خيلي مأنوس بود و احترام گذاشتم. خواستم بروم ايشان اجازه نداد و گفت صبر کن تا من بخوانم. نامه را باز کرد و گفت: وظيفه من سنگين شد. گفتم: چي؟ گفت: ايشان نوشته اند که اين جوان تازه ازدواج کرده و نياز به خانه و هزينه زندگي دارد و هرچه مي خواهد در اختيارش بگذاريد. از من پرسيد چه مي خواهيد؟ گفتم هيچ و آمدم.
4 . در خلال اين سفرهايي که به عراق مي رفتم، رفتار و آمد زيادي با ايشان داشتم. در يک سفري که باز من در مدرسه آقاي بروجردي اقامت داشتم، آقاي صانعي را دنبال من فرستادند. رفتم خدمت ايشان. پرسيدند: مي خواهي بروي ايران؟ گفتم: آري. فرمودند: چرا بدون خداحافظي؟ گفتم: خداحافظي معناي ديگري هم دارد. ايشان فرمودند: براي شما نه.
5 . يک بار از عراق قصد سفر حج داشتم. رفتم خدمت ايشان. آقاي محتشمي درب در اتاق ايستاده بود. پرسيد: مکه مي روي. گفتم: آري. گفت: اين ساک را ببر و به فلاني بده. من قبول نکردم. ايشان گفت: چطور شما اسم خودتان را انقلابي مي گذاريد و کاري نمي کنيد. گفتم: من اسمم را انقلابي نمي گذارم و اين کار را نمي کنم. اکنون هم برويم نزد آقاي خميني. رفتيم خدمت آقا. مطلب را گفتم که ايشان يک ساک که من نمي دانم داخلش چيست مي خواهد به من بدهد ببرم. ايشان به وي گفتند اصرار نکن و به من هم فرمودند هرطور صلاح مي دانيد عمل کنيد. اين همان ساکي بود که به حجت الاسلام ناصري دادند برد و چهار سال آنجا در سعودي در زندان ماند.
6 . در يکي از اين سفرها که قصد آمدن ايران داشتم. آقاي دعايي که در مدرسه سيد بود و وضع مالي بسيار بدي هم داشت. موقعي که خواستم به ايران بيايم يک مفاتيح به من داد و گفت يک خانمي در شميران اين مفاتيح را جا گذاشته ببر به او بده. آن لحظه شک نکردم. وسط راه با آقاي مومن بودم. داستان را به ايشان گفتم. و توضيح دادم که اين مفاتيح نيست، چيز ديگري است. ايشان شروع کرد به من دلداري بدهد. برادرم هم بود. ما به گمرک رسيديم. همه اثاث را زمين گذاشتند و چون کتاب زياد داشتيم، مأمور گمرک گفتند بايد به کرمانشاه برويد، کسي از سازمان امنيت بيايد که اين کتابها را تشخيص دهد. همه کتابهاي را روي ميز چيدند. کتابهاي همه را رد کردند. از من ماند. روي کتابهاي من همان مفاتيح بود. مأمور خواست اين کتاب را ببيند يک نفر وارد گمرک شد که وضع به هم خورد و رفتند با او دست دادن و پذيرايي. از آن طرف ماشين هم در حال حرکت بود. يک حمال، دسته کتابهاي من را جلوي مأمور گذاشت که آقا ماشين منتظر است اينها را ببينيد مردم بروند. او کنار زد و گفت: اينها را ديدم.
دوباره حمال تکرار کرد و تأکيد کرد که اينها را نديديد. او دوباره کنار زد و گفت اينها را ديدم. حتي براي بار سوم، آن مرد تکرار کرد. اين بار اين مأمور سازمان امنيت عصباني شد و با دست به کتابها زد که همه پرت شد و گفت چند بار به تو بگويم، اينها ديدم. من هم يک چادر شب پهن کردم و به سرعت همه را جمع کرده داخل آن ريختم. ماشين راه افتاد و دو سه ساعت به اذان صبح رسيديم تهران. من که ترسيده بودم يک ماشين دربست گرفتم و با دوستان رفتيم قم. مستقيم رفتم خانه. اثاث را آورده مفاتيح را بيرون آوردم و با چاقو جلد مفاتيح را پاره کردم. دو طرف آن کتابچه بود. يک طرف جزوه اي شصت صفحه اي بود به خط تيمور بختيار با عنوان روش انقلاب ايران. يک طرف ديگرش هم صفحات متعددي بود که بچه هاي انقلابي نجف در باره ايران نوشته بودند. اگر اين مفاتيح به دست کسي مي افتاد پيدا بود که من به چه دردسر بزرگي مي افتادم.
کتاب را بستم. آقاي دعايي گفته بود که کتاب را به محمد منتظري بدهم تا مثلا به آن زن برساند. همان اذان صبح کتاب را به مادرم دادم که ببر و به ايشان بسپر که برد. بعدها اين داستان را به آقاي خميني گفتم و ايشان از کاري که آقاي دعايي کرده بود، خيلي ناراحت شد.
7 . آقاي خميني در نجف بود. شبها بعد از نماز مغرب و عشا در بيروني مي نشستند. وقت جلوس که تمام مي شد سر ساعت بر مي خواستند و عازم حرم مي شدند. تنها آقاي فرقاني با ايشان مي رفت که کارش گرفتن يک جايي براي امام در حرم بود. يک شب من آنجا بودم. همان وقت که امام برخاست من هم بلند شدم بروم مدرسه. مسير يکي بود. اواسط راه متوجه شد که کسي پشت سر ايشان مي آيد. برگشتند. مرا ديدند و فرمودند: کاري با من داريد. گفتم: نه من به حجره مي روم. فرمودند: يا شما برو آن طرف خيابان من اين طرف يا به عکس. عرض کردم: من به شما کاري ندارم. مسير ما يکي است. ايشان فرمودند: من نمي خواهم کسي دنبال من بيايد. من مي روم آن طرف خيابان. من عرض کردم: نه آقا من مي روم و رفتم و ايشان مسيرش را ادامه داد.
8 . امام ايام زيارتي مي آمدند کربلا که منزلي هم در اختيارشان گذاشته بودند. يک شب من آنجا رفتم، ايشان را ببينم. کسي منزل نبود جز ايشان. وقتي وارد شدم آقا موسي اصفهاني کنار ايشان نشسته بود. آقا موسي صحبت مي کرد و متکلم وحده بود و امام ساکت بود و حتي يک کلام با ايشان حرف نزد. من ديدم طول کشيد برخاستم بروم. ايشان با دست و زبان اشاره کردند که بنشينيد. من نشستم. قريب به يک ساعت آقا موسي حرف مي زد و امام هم يک کلام جواب ايشان را نداد. صحبت موسي که تمام شد رفت. من تنها ماندم. بعد که ايشان رفت، خواستم خداحافظي کنم. گفتند: برويد، کاري ندارم برويد. گفتم: پس چرا فرموديد بنشينم. ايشان فرمودند: چون آقا موسي بود، نمي خواستم تنها باشم.
9 . هر وقت نجف بودم، به درس امام مي رفتم. مستشکل در درس ايشان زياد بود. اما معمولا وقتي حاج آقا مصطفي اشکال مي کرد، ايشان با دقت گوش مي داد و جواب مي داد. برخي ديگر که اشکال مي کردند امام با دست اشاره مي کردند که نه نه. مثل اين که حالا زود است. يکبار دکتر صادقي اشکال کرد. امام جواب نداد. دوباره پيگيري کرد، امام جواب کوتاهي داد که زودتر رد شود. بار سوم و چهارم اصرار کرد، امام فرمودند: آقاي صادقي من فکر کردم شما چيزي مي فهميد! از همان جا بود که صادقي رفت که رفت و ديگر هم درس نيامد و بعدا هم راهش را جدا کرد.
10 . تعدادي طلبه جوان دور امام بودند که يکي آقاي زيارتي بود. سابقا من يک خاطره اي از او داشتم که در وقت شروع انقلاب در سالهاي 42 و 43 حمله اي به آقاي بروجردي کرد که من تحمل نکردم و با او دعواي شديدي کردم. آقايان محتشمي و اصغر طاهري کني و دعايي و ناصري و اينها اطراف امام بودند. من چون با آقاي آقا سيد محمد روحاني بستگي داشتم، خدمت ايشان هم مي رسيدم. يک زماني ميان اطرافيان امام و او درگيري شديدي پيش آمد و روحاني متهم شد که پول مي گيرد. طاهري کني پالتو مي پوشيد و ملبس نبود. از نزديکان آقاي مهدوي کني بود. امام هم خيلي به او علاقه داشت. يکبار ايشان پيش من آمد و گفت: برخي از اينها که نسبت هاي تند مي دادند پشيمان شده اند و نزد من آمدند که بروم از ايشان حلاليت بطلبم. آقاي روحاني آن موقع کوفه بود و جايي در نزديک يونس نبي منزل داشت. ظهر رفتم و ناهار را بودم. مسأله را با ايشان مطرح کردم. ايشان خيلي ناراحت شد و گريه کرد و گفت جز در محکمه عدل الهي اين مسأله قابل رسيدگي نيست. البته آقاي روحاني با امام خوب نبود و عقيده به ايشان نداشت.
از افراد نزديک به امام آقايان قديري و رضواني خميني بود.
11. آخرين سفري که من در نجف بودم، حدود پانزده روز پيش از رفتن امام به پاريس بود. ايشان که به ايران برگشت، مدتي بعد به قم آمد. هر کسي که به ديدن ايشان رفت بعد از تمام شدن ديدن ها، به بازديد رفت. من به پدرم گفتم، ديدن ايشان برويم. ايشان قبول نکرد و از سرو صدا خوشش نمي آمد. شبي من منزل پدرم بودم که خيلي هم محقر بود و دو اتاق بيشتر نداشت. ديدم در مي زنند. اتفاقا من رفتم. ديدم آقاي شيخ حسن صانعي است. از من پرسيد که پدرتان هستند؟ گفتم: بله. گفتند آقا دارند مي آيند. در کوچه نگاه کردم، ديدم آقاي خميني است که تنها بود. با اين که پدرم ديدن ايشان نرفته بود، امام آمد ديدن ايشان. از گفتگوها که مربوط به گذشته بود چيزي يادم نيست. اما پدرم به ايشان گفتند: اکنون همه از شما نام مي برند و اسم شما بر سر زبانهاست، اما اين که مرجعيت را منحصر در شما بکنند صلاح نيست. خداي ناکرده ، اگر مشکلي پيش بيايد اين مسأله صلاح نيست. فرمودند: من کاري مي کنم که ديگران هم مطرح باشند.
12 . زماني من مشهد بودم که پدرم فوت کرد. اين دو سال پيش از رحلت آقاي خميني بود. جنازه را بيست و چهار ساعت نگاه داشتند که من از مهشد به قم بيايم. من بدون خبروارد شدم. تا آمدم خبرم کردند. شب بود، احمد آقا زنگ زد و گفتند: آقا سلام مي رسانند و تسليت مي گويند و فرمودند هر کاري دارند ما انجام بدهيم. ساعتي بعد که نزديک نيمه هاي شب بود، باز احمد آقا زنگ زد و گفت آقا فرمودند که ما براي قبر تهيه ديده ايم و دستور فرمودند که من و خانواده براي تشييع به قم بياييم. باز پرسيدند: شما کاري نداريد. تشکر کردم و گفتم: نه. اندکي بعد دوباره زنگ زد و گفت من خواب بودم، آقا من را بيدار کرد و گفتند که خودت فردا برو قم و آقاي مولايي هم را پيدا کن که هر کجا قبر خواستند به آنها بدهند.
نيم ساعت بعد آقاي مولايي از تهران زنگ زد و گفت: آقاي احمد آقا از طرف آقا به من گفتند به قم بيايم. صبح آمد قم و پرسيد هر کجا که نظرتان هست براي شما قبر بدهم. من آقاي آل طه را واسطه کردم صحبت کند. و گفتم که وصيت پدرم اين است که قبر بکر باشد. بالاخره آقاي مولايي گفته بود که من نمي خواهم در بقعه ها باشد. چون فکر مي کنم آقا ناراحت شوند. بحث بکربودن قبر شد و قرار شد بپرسند. بالاخره جاي يک پايه قديمي را نزديک بقعه قديمي نشان دادند که برداشته اند و خالي است و بکر است. همانجا پدرم را دفن کردند. جاي آن در مسجد طباطبائي نزديک به بخش اصلي حرم است.
13 . زماني که امام هنوز قم بود يک روز احمد آقا زنگ زد و گفت آقا باشما کار دارند. رفتم خدمت ايشان. فرمودند که من از وضع بهداري راضي نيستم و فکر مي کنم شما بايد کاري انجام دهيد. بيشتر مقصودشان قم بود، اما در کل هم نظرشان بود که هر کاري از دستم مي آيد بکنم. عرض کردم پول مي خواهد. ايشان فرمودند که بهداري خودش اعتبار دارد. من عرض کردم: اين براي کارهاي جاري است.
من براي هر کار اضافه پول مي خواهم. اين زمان هنوز آقاي خميني قم بود. فرمودند: چه قدر مي خواهيد؟ گفتم: ماهيانه پانصد هزار تومان که آن موقع پول زيادي بود. قبول کردند. و من گفتم اگر پول بيشتري خواستم مي گيرم. فرمودند باشد. هر ماه اين پول مي رسيد و آقاي شيخ حسن صانعي مي گفت: ايشان به هيچ يک از نمايندگانش مقرري نمي داد. هر ماه آقاي صانعي پول را به من مي داد. يک بار گفت: وضع پولي آقا خراب است و اين چه پولي است که شما مي گيريد؟ گفتم: اگر شما مي دهيد ندهيد، اگر آقا مي دهد به شما مربوط نيست.
نامه اي به امام نوشتم و داستان را گفتم. آقاي صانعي ماه بعد آمد و گفت: گلايه من را پيش آقاي خميني کرده اي؟ من گفتم: نه من فقط جريان را نوشتم. ايشان گفت: من مي دهم اما ماهي دويست و پنجاه هزار تومان. نگرفتم. و باز نامه اي نوشتم و چندي بعد احمد آقا زنگ زد و گفت: آقا فرمودند من نمي خواهم پول شما را آقاي صانعي بدهد. پول شما را نزد بانک تعاون اسلامي گذاشتم. از آن به بعد من از آنجا مي گرفتم. يک سال پيش از رحلت آقاي خميني، احمد آقا زنگ زدند و گفتند: آقا فرمودند من مي خواهم پول شما به من وابسته نباشد.
شما چه نظري داريد؟ من گفتم: هر چه ايشان صلاح بدانند من قبول دارم. چند روز بعد زنگ زدند و فرمودند که من پول شما را حواله به بنياد مستضعفان کردم. آن زمان آقاي مظاهري رئيس بنياد بود. نکته اي را هم اشاره فرمودند که رمز بين من و ايشان بود و آن اين که اين پولها از پولهايي نيست که شما حرام مي دانيد . قسمتي از بنياد در اختيار من است که از آن، اين پول را به شما مي دهم. اين پول تا يک سال بعد از رحلت امام هم مي امد. آن وقت من استعفا دادم و نوشتم: اگر اين پول را به عنوان من مي دهيد من استعفا کرده ام و نيستم. اگر براي تشکيلات مي دهيد خودتان مي دانيد.
14. اشاره حضرت امام در اين باره که اين پول از آن پولهايي نيست که شما اشکال مي کنيد مربوط به چند سال پيش از آن بود. من يک بار که خدمت ايشان رسيدم روي ارادتي که به ايشان داشتم و رابطه اي که با پدرم داشتند، حرفم را صريح مي زدم. آن روز گفتم که آقا! من اين مصادره هايي که در دادگاه هست قبول ندارم و بيشتر اين موارد خلاف است. به همين جهت من تصرفي در اين پولها نمي کنم. اين در ذهن امام بود و سالها بعد وقتي آن جمله را فرمودند، اشاره به عرضي بود که چندين سال پيش از آن من آن را مطرح کرده بودم.
15 . من از اولي که پول را گرفتم صورتي تنظيم کردم که مثلا ايشان صورت هزينه را ببيند. ايشان خيلي با ناراحتي فرمودند: بگذار کنار بگذار کنار. بعد فرمودند: من فقط يک نصيحت مي کنم و آن اين که در کارهاي مالي ات و چک هايي که مي کشي سعي کن يک امضائي نباشد، کسي ديگر را هم شريک کن. چون مردم روي روحانيت حساس هستند و ممکن است مسائلي مطرح کنند. اگر پاي يک نفر ديگر هم در ميان باشد، بهتر است.
16 . من در کارم جدي بودم و نمي گذاشتم کسي دخالت در کارهاي پزشکي بکند. زمان دولت موسوي، انجمن اسلامي ها خيلي زياد شدند و در هر چيز دخالت مي کردند و اگر کسي مانعشان نمي شد مي خواستند نماينده اي در اتاق عمل هم داشته باشند. آن زمان قم جزو استان مرکزي بود. برخي از نمايندگان استان با من مخالفت داشتند. آقاي شرعي هم با من سخت مخالفت مي کرد. آن زمان مقر حکومت ايشان در ستادي بود که برابر شيخان بود. يک روز زنگ زد که مي خواهم خدمت شما برسم. من گفتم: خودم مي آيم. فرداي آن روز به دفتر ايشان در همان ستاد رفتم. دفتر من در هلال احمر روبرو در مدرسه دارالشفاء بود.
وقتي رفتم، ديدم يک اتاق پر از افراد مختلف بود که همه از افرادي بودند که در شهر کاره اي بودند. آنچه رئيس و رؤسا بود دعوت کرده بود. وقتي وارد شدم دم در نشستم. يک جلسه اي براي محاکمه من بود و همين آقاي آشتياني که الان نماينده است شروع به خواندن طوماري کرد که فلان جا مخارج فلان قدر شده و ايشان بيشتر صورت داده و.. که من جلسه را بهم زدم و آمدم. همانجا من خطاب به آقاي شرعتي گفتم: اگر دولت پول را داده است ديوان محاسبات بيايد و حسابرسي کند. اگر از مردم گرفته ام مردم به اين ريش من پول داده اند نه به ريش شما آقاي شرعي. بعد هم بيرون آمدم.
مدتي بعد جلسه ديگري بود که استاندار هم آمده بود و باز ديدم قصد محاکمه مرا دارند که چرا با انجمن اسلامي ها درافتاده ام. برخاستم و آمدم و ديگر سر کار نرفتم. مدتي بعد آقاي شرعي و ديگران نزد امام رفته بودند و مشکلات بهداري را گفته بودند و خواسته بودند پول را به آنان بدهد که هزينه کنند. امام فرموده بودند که فقط در صورت آمدن فلاني من پول را مي دهم. دو بار و سه بار اين حرفها تکرار شده بود. امام همان حرف را تکرار کرده بودند. پولي هم به آنان داده بودند که به من بدهند تا هزينه کنم که هيچ وقت ندادند.
مدتي بعد احمد آقا زنگ زد و گفتند: آقا شما را مي خواهند. صبحانه رفتم. ايشان گفتند: مراعات حال امام را بکنيد که مريض هستند. همان جا احمد داستان آن پول را هم گفتند که من اظهار کردم خبر ندارم. نزد امام رفتم و ايشان فرمودند که شما سر کار خود برگرديد. من گفتم: مشکلات هست. ايشان فرمودند: من از آنها خبر دارم، اما دست از شما هم نکشيده ام و هميشه از شما حمايت کرده ام. من پذيرفتم و گفتم تا وقتي طرف من شخص عمامه بسر نباشد مي ايستم و در غير آن صورت به احترام عمامه کنار مي روم. از آن به بعد باز همان پول يعني ماهانه پانصد هزار توماني را به من دادند و پول هاي معوقه را هم دادند و من به کارم ادامه دادم. اين خبر را راديو هم اعلام کرده بود که آقاي اشعري خدمت امام رسيدند و ايشان از وي خواسته اند کارش را ادامه دهند. به قم که رسيدم، آقاي شرعي زنگ زد و گفت: يک پولي پيش من هست، به چه حسابي بريزم؟ گفتم من دو حساب دارم شخصي و غير شخصي که بانک هم مي داند. اما تا امروز هم آن پول به حساب ريخته نشده است.
داستان غمبار بيمارستان شهيد بهشتي
17 . اوائل انقلاب بود که من هم کارهايي را شروع کرده بودم و نماينده ايشان در بهداري شده بودم، زماني که ايشان در قم بود، سازماني بود به نام شهر و روستا. اينها با من تماس گرفتند و گفتند يک بيمارستان که کارهاي اوليه آن شده در کنترات ما بوده و الان در همين حد مانده است و اگر بماند خراب مي شود. آن وقت ايشان در قم بود. من مسأله را با ايشان در ميان گذاشتم و طرح هايي بود که گفتم و عرض کردم که بيمارستان را بايد تمام کرد. چون هنوز خيلي کم کار شده بود. ايشان همان طور که من نشستم بودم، آقا شهاب اشراقي را صدا زدند و فرمودند: شما پولي در اختيار ايشان بگذاريد تا به پيمانکار بدهد و کارش را شروع کند و من بعدا به بازرگان بگويم که بودجه براي اينجا تنظيم کنند. آقاي اشراقي سي ميليون تومان که پول بسيار زيادي بود به من دادند. ادامه اش هم شروع شد و بعد هم آقا به مهندس بازرگان دستور دادند که اعتباري بدهد که تصويب شد و کار بيمارستان به تدريج تکميل شد.
وقتي تمام شد، زمان موشک باران جنگ بود و بيمارستانها امنيت براي بيماران و پزشکان نداشت. من به فکرم رسيد که اينجا را تجهيز بکنيم. مقداري تجهيزات از خارج وارد کرديم. از ديگر بيمارستان هم گلچين کرديم و بيمارستان شهيد بهشتي را که بيمارستان چهارصد تختخوابي مي گفتند، آماده کرديم. اما هيچ نيروي انساني نبود. چون همه از قم رفته بودند. سربازاني از منظريه آوردم و با نيروي سرباز آنجا تجهيز کردم. آن زمان در ايام جنگ بيشترين پذيرش مجروحين جنگ را قم داشت و آن هم به خاطر همين بيمارستان بود و از قم تحسين مي کردند. قطار مرتب مجروحين را مي آورد. البته بيمارستاهاي ديگر هم فعال بود. گاهي خودم هم شبها در بيمارستان مي ماندم. گاهي سيصد و پنجاه تخت در اشغال بود که اين رقم بالايي بود. اين گذشت تا آن که بعدها فرماندار قم با همراهي آقاي شرعي و خانم کروبي که آن زمان مسؤول بنياد شهيد بود آمدند با دستور کروبي ماده واحده اي در مجلس گذراندند با اين بهانه که اين بيمارستان تعطيل است و کار نمي کند و دروغ محض بود، مفت و مجاني به بنياد شهيد واگذار کردند.
در واقع اينجا ملک بهداري بود و ماده واحده نمي توانست آن را از ملکيت درآورد. اين بايد با توافق دو وزير باشد که نشده بود و اين کارخلاف قانون بود. در واقع آنها اين بيمارستان از دست بهداري درآوردند و به بنياد شهيد دادند. بنياد هم براي راه اندازي اين بيمارستان که کامل شده بود آمدند با ديلم و بيل زدند کاشي ها را شکستند و براي هزينه تراشي براي ترميم بيمارستان چندين ميليون تومان و مقداري دلار به عنوان هزينه نوسازي پول از دولت گرفتند.
آن زمان من 110 منزل در محوطه بيمارستان براي کارمندان ساخته بودم. بنياد شهيد منازل را تصرف کرد و من با اين که استعفا کرده بودم شکايت کردم به دادگستري قم که اعتنايي نکرد. شروع به نامه نگاري به مقامات کردم از اين غصبي که اينها کرده اند. اين خانه ها را من با اعتبار غير دولتي ساخته ام و ربطي به بيمارستان نداشت که با ماده واحده آن ها را تصرف کنند. سر و صدا بالا گرفت تا اين که زماني که آقاي محمدي گلپايگاني زنگ زد که آقا با شما کار دارند. من قبول نکردم تا آقاي مؤمن واسطه شد. من رفتم تهران. آقاي محمدي در همان لحظه اول شروع به تهديد کرد و اين که چرا به همه جا نامه نگاري کرده ايد و به اين و آن توهين کرده ايد و ما تا به حال صبر کرده ايم و ديگر صبرمان تمام شده است.
من عرض کردم: اگر مرا براي تهديد خواسته ايد من نامه هايم را امضا کرده ام و روي آنها مي ايستم. و تا خانه ها را پس نگيرم از جا نمي نشينم. بالاخره ايشان کوتاه آمد که ما با پدر شما رابطه داشتيم و چه و چه. اما من گوش ندادم و گفتم شما مرا تهديد کرده ايد و تسليم نمي شوم. از دادستاني قم و اطلاعات آمدند و شروع به ترساندن ما کردند و گفتند ما نامه ها ي شما را مدرک قرار داده و شما را محاکمه مي کنيم. باز من اصرار کردم که از حق نخواهم گذشت. مدتي گذشت تا اين که آقاي خامنه اي ، آقاي يزدي که رئيس قوه قضائيه بود نزد من فرستاد. ايشان از من خواست کوتاه بياييم. من قبول نکردم. گفتند: اين مسأله براي جمهوري اسلامي بد شده است.
گفتم: بد اين است که اينها غصب کرده اند. بالاخره آقاي يزدي مأمور شد اينها را تمام کند. آن وقت يک شخصي از طرف آقاي کروبي زنگ زد که شما چه قدر هزينه کرده ايد تا ما بدهيم. شما شماره حساب بدهيد ما علي الحساب صد ميليون مي دهيم و بعد حساب مي کنيم. گفتم: تا به حال کسي با پول مرا گول نزده است. من براي بهداري ساخته ام و تا نگيرم و به بهداري ندهم، کار رها نخواهم کرد. دوباره آقاي يزدي آمد. جلسه اي با دادستان قم و عده اي ديگر گذاشت. قرار شد بنياد شهيد خانه ها را تخليه کند. خانه ها را تخليه کردند و صورت جلسه نوشتند و تحويل دادند. به مجردي که خانه ها را تحويل گرفتم، جلسه هيئت معاونين وزارت بهداري را تشکيل دادم و همانجا نوشتم که اين خانه ها مال من نيست و تحويل بهداري دادم و تا به امروز خانه هاي نيم تمام به همان صورت مانده است. آن مقدار که تمام شد در اختيار دکترها و پرستارها هست.
مدتي گذشت و بنياد شهيد نتوانست بيمارستان را بگرداند. ديگر کسي به آنجا مراجعه نمي کرد. مجبور شدند راه حلي پيدا کنند. دوباره سر و کله آقاي شرعي پيدا شد. ايشان اينجا را خريد که بيمارستان زنان درست کند. بيناد شهيد که اينجا را مجاني گرفته بود چهار ميليارد و ششصد ميليون تومان از آقاي شرعي گرفت و به ايشان واگذار کرد. مدتي هم آقاي شرعي گرداند، اما نتوانست بيمارستان زنان درست کند، چون دکتر زن نبود و اجبارا دکترهاي مرد مي آوردند. مدتي حقوق افراد را ندادند که سروصدا بالا گرفت و اعتراضات کارمندان خيلي زياد شد. کار زشتي که کردند اين بود که تجهيزات آن را فروختند و حقوق اينها را ناقص دادند. وقتي آقاي شرعي هم نتوانست اداره کند آنجا رها شد و دانشگاه فاطميه را به به سپاه فروخت. بعدا بهداري قم وارد نزاع در باره بيمارستان شد با اين ادعا اين خريد و فروش ها خلاف قانون بوده است. بالاخره بعد از پيگيري هاي زياد آقاي شرعي در ازاي پولي که بهداري به وي پرداخت بيمارستان را به بهداري سپرد البته آستانه هم چون ملک اينجا وقفي بود وارد نزاع شد و گفت که اين نقل و انتقالها بدون نظر آستانه بوده است که البته ورودش قانوني بود. در حال حاضر – شهريور 84 – بيمارستان تعطيل است چون تجهيزاتي هم ندارد. فقط اعتباري يک و نيم ميلياردي دارد که بايد براي تجهيز بيماسرستان استفاده شود. من فقط در حال ساختن يک راديوتراپي درگوشه اي از آن هستم که يک ميليارد تومان هم تاکنون هزينه کرده ام.
بد نيست اشاره اي هم به دانشکده پزشکي داشته باشم. در اوائل انقلاب شخصي از کساني که صاحب زمين در قم هستند آمد و گفت دلم مي خواهد زميني براي دانشگاه بدهم. زمين را داد و من و آقاي منتظري و دکتر باهر رفتيم براي کنلگ زدن. اولين بودجه اي که داشتيم من از يک نفر نيکوکار بيست ميليون تومان گرفتم و براي دانشگاه دادم. کم کم ساخته شد و من ديگر هزينه نکردم و جزو هيئت امنا بودم. دانشگاه ساخته شد و جزو دانشگاه هاي سراسري دانشجو مي پذيرفتند. چند سال هم داير بود تا اين که بعد از جريان بيمارستان شهيد بهشتي و بلايي که سر آن آمد، همان بلا را هم سر دانشگاه آمد و آن را هم فروختند. اين دانشگاه هم پزشکي بود و وصل به همان بيمارستان. اين بيمارستان با پول وزارت بهداري با عنوان دانشکده پزشکي ساخته شد که اسنادش هست که هر سال اعتباري داشت و هزينه مي شد.
18 . يک داستان ديگر در ارتباط با دارالتبليغ دارم. همان اوائل، روزي خدمت آقاي خميني رسيدم و مسأله دارالتبليغ را مطرح کردم که من به آنجا نمي روم و رفتن آنجا را مجاز نمي دانم. زيرا اينجا تنها مربوط به مرحوم آقاي شريعتمداري نيست. اينجا را يک هيئت امناي 9 نفره تشکيل دادند و تنها مربوط به ايشان نيست. اين جا به ثبت سيده و اساسنامه دارد. امام پرسيدند: شما از کجا اساسنامه را گرفته ايد؟ عرض کردم بالاخره پيش من هست. من از اداره ثبت قم گرفته بودم. در ضمن مواد آن يکي اين بود که اگر احدي از اعضاي هيئت امنا از صلاحيت شرعي يا قانوني افتادند بقيه افراد هيئت امنا بنشينند و کسي را جايگزين آن کنند. اگر آقاي شريعتمداري از صلاحيت افتاده بقيه افراد، همچنان هستند که بسياري هم موجه اند و از بازاري هاي تهران که يکي از آنها آقاي عالي نسب که همه او را قبول داشتند. (ايشان تازگي در گذشته است.) روي اين حساب تصرف در آنجا جايز نيست چون هيئت امنا دارد. راهش اين است که آنها را جمع کنيد و هر نظري داريد بگوييد و آن ها هم مي پذيرند. ايشان از نظر من خوششان آمد و فرمودند: من به شوراي عالي قضايي مي گويم مسأله را حل کنند. بعدها من از يکي از اعضاي شوراي عالي پرسيدم که آيا آقاي خميني مسأله را به شما ارجاع دادند يا نه. ايشان گفتند: بله. به ما فرمودند مسأله را به صورت شرعي حل کنيد. اما شورا صلاح نديد!
19 . من طبق دستور آقاي خميني چهار سال رئيس دادگاه قم بودم. همان موقع اوائل کار بود. من کليد کمد پرونده هاي دادگاه را نزد خودم نگاه مي داشتم. يک روز زنگ زدند که آقاي خلخالي آمده و کليد را مي خواهد. من حدس زدم که براي چه آمده است. آمده چند پرونده را انتخاب کرده و کار خودش را بکند. گفتم الان مي آيم. اما به جاي آن که به دادگاه بروم، مستقيم به منزل آقاي خميني رفتم. گفتند: ايشان خواب است. گفتم: کار لازم دارم. اجازه ورود دادند. رفتم و خواستم کليد را تحويل بدهم. فرمودند چرا؟ گفتم: آقاي خلخالي آمده است. يا جاي ايشان است يا من. ايشان فرمودند همان وقت به خلخالي زنگ بزنند و بگويند از دادگاه بيرون برود که رفت. بعدها خلخالي به من اعتراض کرد که من با شما مسأله اي نداشتم. گفتم بله، اما نبايد در کار ما مداخله مي کردي.
20 . يکبار هم که شايع شد آقاي خلخالي در يکي از شهرها ليستي عمل کرده است. من نزد آقاي خميني رفتم و اعتراض کردم. ايشان فرمودند از اين به بعد يک دادگاه عالي در قم درست خواهد شد و احکام مصادره و اعدام در تمام کشور فقط بايد توسط اين دادگاه تأييد شود که من هم براي مدتي جزو آن دادگاه عالي بودم.
21 . يکبار که نزد آقاي خميني مي رفتم، داماد ايشان آقا شهاب آنجا بود. چون مي دانست که من قدري خودماني هستم، گفت: به آقا بگو اين خانه من را که مقابل خانه آقاي يزدي بود، بخرد. وقتي نزد ايشان رفتم، گفتم آقاي شهاب اين را مي گويد. آقا فرمودند به آقاي شهاب بگو مي ميري و اينها مي ماند. يک قدري اين زمين هايي که داري ميان فقرا تقسيم کن. همان وقت من به ايشان عرض کردم که من در خانه آقا شهاب مي نشينم. چون چند سال قبل که آقا شهاب تبعيد شده بود، من در تبعيد ديدنش رفتم و گفتم: من مي خواهم زنم را به خانه بياورم و جايي ندارم. آقا شهاب خانه اش را داد و گفت اثاث من در يک اتاق باشد. آقاي خميني فرمود: چه قدر از تو اجاره مي گيرد. گفت: از من اجاره نمي گيرد. آقا فرمود: اين از معجزات آقا شهاب است!
22 . يک بار هم مجلس مصوبه اي را گذراند که بر اساس آن تمامي مراکز بهداشتي و بيمارستاني بايد زير نظر وزارت بهداري در مي آمد. براي همين در قم هم تلاش شد تا بيمارستان آقاي گلپايگاني توسط بهداري تصرف شود. آقاي گلپايگاني مرا خواست و اين مسأله را مطرح کرد. من خدمت امام عرض کردم. ايشان به احمد آقا فرمودند: چيزي بنويسد که بيمارستان ايشان مانند بيمارستان هاي دولتي اداره شده و لازم نيست زير نظر بهداري درآيد.
زماني هم که همه پزشک ها را به جبهه مي بردند، آقاي باهر را هم که پزشک خاص آقاي گلپايگاني بود مي خواستند ببرند. آقاي گلپايگاني به من گفت و من هم خدمت امام عرض کردم که دکتر باهر پزشک خاص ايشان است و ايشان دلش نمي خواهد آقاي باهر از وي جدا باشد. امام به من فرمودند: از قول من به آقاي منافي بگوييد که ايشان را استثناء کند.
23 . زماني هم که سروصداي مربوط به مرحوم آقاي شريعتمداري بالا گرفت، چيزي نگذشت که سروصدايي هم براي آقاي گلپايگاني پيدا شد و طبعا اگر آقاي مهدي زنده بود، با آن سوابق، اين موارد بيشتر مي شد. يک وقتي من شنيدم که در چاپخانه اي در قم، متن مفصلي را عليه ايشان چاپ کرده اند و قرار است همان روز منتشر شود. من نزد آقاي خميني رفتم و جريان را عرض کردم. ايشان ابتدا بعيد دانست. من محل چاپخانه را هم گفتم. ايشان آقاي شيخ حسن صانعي را خواست و فرمود مي رويد هر آنچه آنجا هست جمع کنيد و اجازه انتشارش را ندهيد.
من يک زماني نجف خدمت آقاي خميني رسيدم به ايشان عرض کردم که آقاي صالحي نجف آبادي کتابي در باره سيد الشهداء (ع) نوشته است و اين کتاب مخالف روش متعارف شيعه است و اگر چاپ شود سروصدايي به پا خواهد کرد. چون ايشان خودش را به شما منتسب مي کند، اگر صلاح مي دانيد دستور دهيد که ايشان کتاب را منتشر نکند. ايشان فرمود: من چند سال است که از ايران دور هستم. اگر بدون اطلاع اين کار را بکنم، صورت خوشي ندارد. شما اين مسأله را با علماي قم در ميان بگذاريد تا آنان از اين کار منعش کنند. من که ايران آمدم. مسأله را خدمت حاج شيخ مرتضي حائري عرض کردم. ايشان فرمودند: من به آقاي صالحي گفتم آنچه از بابت اين کتاب سود مي بري، من به تو مي دهم. اين کار را نکن. اما قبول نکرد.
24 . زماني که آقاي خميني قم بودند به ايشان عرض کردم که قرار است سالگرد شريعتي را در مدرسه فيضيه فردا برگزار کنند. ايشان خيلي تعجب کرد. من عرض کردم اين کار صلاح نيست. ايشان فرمود: اگر چنين باشد شديدا جلوگيري مي کنم و ايشان دستور داد در مدرسه فيضيه را آن روز بستند. به نظر من ايشان ميانه اي با شريعتي نداشت و آرام آرام او را از صحنه حذف کرد.
داستان دفن علامه طباطبائي
25 . يک جرياني هم با علامه طباطبائي دارم. ايشان اين اواخر بيماري پارکسينسون گرفت و تقريبا آخر کاري فلج شد تا گردن. اين اواخر در بيمارستان آيت الله گلپايگاني بستري شد. من سه شبانه روز اکثر اوقات آنجا بودم و ايشان در حالت اغماء بود. روزي دکتر منافي وزير بهداري وقت آمد به بيمارستان براي ملاقات با ايشان. وقتي وضع او را ديد تلفن کرد که هلکوپتر بفرستند تا او را به تهران منتقل کنيم. من مخالفت کردم و گفتم ايشان چند ساعتي بيشتر زنده نيست. اما قبول نکرد. همان وقت آيت الله گلپايگاني آمد که ديد ايشان در حال اغماء است. اين مسأله را با ايشان مطرح کردم و به ايشان گفتم: شما امر کنيد دکتر منافي اين کار را نکند. ايشان دکتر منافي را صدا زد و از او خواست تا عصر صبر کنند. اگر جوري بود که مي شود او را منتقل کرد آن وقت منتقل کنيد. بالاخره يکي دو ساعت بعد درگذشت. من تلفنا فوت ايشان را به آقاي خميني اطلاع دادم. ايشان فرمودند: در باره قبر ايشان هر کجا را صلاح مي دانيد اقدام کنيد. به آقاي مولايي هم دستور خواهيم ديد.
من به دنبال آقاي مولايي آمدم تا محل قبر را تعيين کنيم. ايشان در کنار قبر مرحوم اشراقي و انگجي جايي را معرفي کرد. من مخالفت کردم و گفتم علامه طباطبايي به عنوان مفسر و فيلسوف بايد قبرش جايي باشد که مردم راحت تر و آشکارتر سر قبر ايشان بيايند. آنچه آقاي مولايي اصرار کرد من مخالفت کردم. بعد آمدم جايي را که قبر فعلي ايشان است نشان دادم. ايشان گفت اينجا پايه هاي سقف است و تمام بتون آرمه است و قابل شکافتن نيست. من نپذيرفتم.
ايشان گفت: حتي اگر بشود شکافت، اينجا قبر علماست و ما مجاز به شکافتن نيستيم. من گفتم: اين مسأله را حل مي کنم. معمارها را بياوريد تا نظر بدهند که مي شود شکاف داد يا نه. و ثانيا آقاي نجفي در وقت ساختن مسجد بالاسر فهرست قبور را برداشت. از ايشان مي پرسيم که آيا قبر عالمي در اينجا هست يا خير. غروب شد و آقاي نجفي آمد. بعد از نماز داستان را شرح دادم و خواستم ايشان بيايد شرح بدهد که اينجا قبري از علما بوده است يا نه. ايشان آمد و گفت: تا آنجا که من صورت برداري کرده ام اينجا قبر کسي نيست. آقاي مولايي گفت: چه اصراري داريد. من گفتم: نه اينجا که قبر نيست. بر فرض هم بتون باشد، امتحانش آسان است. بالاخره به اين امر تن دادند و شب درها را بستند و قالي را کنار زدند و عمله آوردند تا بشکافند. سنگ مرمر را برداشتند. موزائيک را هم برداشتند، خبري از بتون نبود. خاک و خاشاک را برداشتند يک مرتبه هر چه کلنگ زدند صدا مي کرد. آقاي مولايي گفت: من عرض کردم اينجا بتون است. من مخالفت کردم و گفتم: ببينيم چرا صدا مي کند. ديديم آجرهاي بزرگ است. برداشتند، در اين وقت با کمال شگفتي ديديم يک قبر آماده و ساخته آن جا هست بدون اين که ذره اي چيزي از استخوان و غيره در آن باشد. آقاي مولايي گفت: اين واقعا شبيه معجزه است. همانجا آقاي طباطبائي را دفن کردند.
منبع: www.historylib.com
سایت راسخون
آخرین نظرات