او می گریزد:
این بار، گردونه فصل ها، علیه زمستان چرخیده و بهار،
از تار و پود خاک های یخ زده سر برمی آوَرَد.
اینک، وارث دو هزار و پانصد ساله سرما، از لاله های
روییده در تار و پودِ زمستان می گریزد و اشکِ تمساح می ریزد.
او می گریزد و جسدِ تاج و تخت، بر دستش مانده است.
او می گریزد از حنجره هایی که هر دقیقه، در دشتِ سکوت، فریادِ آزادی می پراکنند.
او می گریزد از کبوترانی که در حرمِ ملکوت، گرد آمده اند.
او می گریزد از فریادهایی که پیروانِ پروازند!
او می گریزد از ملتی که سلاحشان ایمان است و پشتیبانشان خداست.
او می گریزد از عَلَم هایی که مویه های عاشورایی را پژواک می کنند.
او می گریزد از دست هایی که مُزدورانش قلم کرده اند.
می گریزد از چشم هایی که بر نگاهشان، میلِ داغ کشیده است.
می گریزد از سرهایی که با امضایش بر دار رفته، از سرانگشتانی که ناخن هایش را کشیده، از خانه هایی که بر سر صاحبانش آوار کرده است.
او می گریزد از گذشته ننگینش و می رود به آینده چرکینش!
او می گریزد از پیغمبر بهار و از اصحابِ آن بزرگوار.
او می گریزد و تمام پنجره های بسته، بعد از او باز می شود.
او می رود و تمام فانوس هایی که اجازه روشنی نداشتند، روشن می شود.
بعد از او، آیینه ها زلالی شان را پنهان نمی کنند.
سقفِ اندیشه بلند می شود.
بهارِ حقیقی، در باغچه دل ها می روید.
رنگین کمانِ آزادی طلوع می کند.
و دیگر کسی بر مناره های خاموش، سَرِ بریده مرغِ آمین را نخواهد دید.
او می رود و روشنیِ جهان، به میهن باز خواهد گشت.
آخرین نظرات