دروغ چرا؟منم بعضی موقع ها گریه می کنم و یاد معلم ریاضیم می افتم!
مرد نازنینی بود،از اون ها که آدم فکر می کنه هدف آفرینشش خندوندن دیگرونه…
راستش داستان از جایی شروع شد که می خواستن ما رو ببرن اردوی دانش آموزی یه جایی نزدیک دریا،آقای مدیر هم به شدت با اومدن معلم ریاضی مخالف بود،حرفشم این بود که این بشر انقدر همه چیز رو به مسخره می گیره که قطعا اردو به ابتذال کشیده میشه!
ما هم یه نامه نوشتیم که یا معلم ریاضی یا شورش!
بالاخره مدیر رضایت داد و معلم ریاضی هم با ما اومد اردو،طرف استاد سر و کله زدن با بچه ها بود.
شب هایی که بچه ها دلشون واسه مامان باباها تنگ می شد و گریه می کردن همه رو جمع می کرد و شروع می کرد به شعبده بازی،می گفت مرد اگه گریه کنه سیل میاد
البته بچه ها می گفتن یکم خل و چله،راست هم می گفتن شب ها تو خواب راه می رفت و با حلقه ازدواجش صحبت می کرد!حتی شایعه شده بود به حلقه اش غذا هم تعارف می کنه،ارادت ویژه ای به حلقه اش داشت،ما هم حسابی سوژه اش می کردیم…
همه چی بر وفق مراد بود تا اینکه یه روز رفتیم دریا و سوار قایق موتوری شدیم،از این قدیمی ها،وسط راه فهمیدیم سوراخه!
خواستیم دور بزنیم برگردیم که دیدیم قایق داره پر از آب میشه،معلم ریاضی سریع دست به کار شد و یکی یکی بچه ها رو رسوند ساحل
همه صحیح و سالم برگشتیم جز خودش،اون برنگشت!
عین دیوونه ها تو آب از این ور به اون ور می پرید، ما هم یه دل سیر بهش خندیدیم…
فهمیدیم حلقه اش رو تو آب گم کرده،بچه ها می گفتن خیلی از زنش می ترسه، زنش حتما کلکش رو می کند!
اون شب نیومد خوابگاه،شب های بعدشم نیومد…
می گفتیم حتما تو آب داره دنبال حلقه اش می گرده.
برگشتیم مدرسه،اما اون برنگشت،معلم ریاضیمون رو عوض کردن
بزرگتر که شدم دوباره رفتم سمت اون ساحل و دنبالش گشتم!
گفتن همون که همیشه گریه می کرد!چند سال پیش زنش تو تصادف مرده بوده…خودشم چند وقت پیش مرد،غرق شد…
آخرین نظرات