آن روز، روز سختی بود[1] برای من، چون یک بند کار می کردم. اربابم بُشر آدم سخت گیری بود. از هر کدام از کنیزهایش به اندازه ده نفر کار می کشید. تازه آن هم در روزهای معمولی. وقتی مهمان داشت آن قدر کار می کردیم که آخر شب مرده مان می افتاد. آن روز هم اربابم جشن گرفته بود و مهمان داشت. عده زیادی از دوستانش را دعوت کرده بود. بساط عیش و نوش فراهم بود. به نوازندگان دستور می دادند که آهنگ را تندتر کنند.
بعدازظهر آمدم بیرون تا زباله ها را بریزم توی زباله دانی، دیدم مردی از کوچه می گذرد. انگار از صدای رقص و آواز و موسیقی گریزان بود. چهره در هم کشیده بود و به سرعت از کوچه می گذشت. اما مرا که دید لحظه ای درنگ کرد و نگاهی به سوی خانه انداخت. پرسید: «صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟»
گفتم: «خانه به این بزرگی و باشکوهی را نمی بینی؟ آیا بردگان و بندگان می توانند چنین بساطی راه بیندازند؟» مرد، همچنان نگاهم می کرد. به مردمانی نمی ماند که در بیابان زندگی می کنند و شهر و آدم هایش را نمی شناسند. انگار حرف های من هم، چیز تازه ای برای او نداشت. گفتم: «این خانه ارباب من بُشر است. نام او را نشنیده ای؟ او آزاد است نه بنده»
احساس کردم در لحن مرد چیزی بود، چیزی که از آن سر در نیاوردم. برگشتم خانه.
بُشر داد زد: «کجا بودی؟».
گفتم: «رفته بودم زباله ها را بریزم بیرون».
داد زد: «زباله ریختن مگر این همه وقت می برد؟»
گفتم: «مردی از کوچه می گذشت چیزهایی از من پرسید، برای همین دیر کردم».
«چه پرسید مگر؟»
«پرسید صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟»
«و تو چه گفتی؟»
«گفتم معلوم است که آزاد است. ارباب من از اعیان و اشراف بغداد است».
«و بعد؟»
«انگار قانع شد، اما حرفش لحن عجیبی داشت. گفت معلوم است که صاحب این خانه آزاد است، اگر بنده بود که این صداها را از منزلش نمی شنیدیم».
اربابم بُشر، ناگهان فروریخت، به آوازخوانان و رقصندگان اشاره کرد که ساکت باشند و بعد پرسید: «یک بار دیگر بگو آن مرد چه گفت؟!»
و من همه حرف های غریبه را برای او مو به مو نقل کردم. آن وقت بود که انگار صاعقه او را زد، فریاد کشید: «وای بر من! وای بر من!»
پابرهنه می دوید. داد زدم: «کفش هایتان. اجازه بدهید کفش هایتان را بیاورم ارباب». اما ارباب انگار نمی شنید. سمتی را که مرد به آن سو رفته بود نشانش دادم. آن گاه پابرهنه دوید و در پیچ کوچه گم شد. ساعتی بعد برگشت. چشم هایش سرخ شده بود. معلوم بود گریسته است. به میهمان هایش گفت: «از این پس در خانه من از این خبرها نخواهد بود. همه چیز را جمع کنید و از اینجا بروید».
یکی پرسید: «آن غریبه که این همه تو را به هم ریخته که بود؟»
اربابم گفت: «موسی بن جعفر».
مردها به هم نگاه کردند. بعضی ها زیر لب گفتند: «موسی بن جعفر».
از آن پس اربابم به کلی عوض شد. اعمال گذشته اش را ترک کرد و کم کم به زهد و عبادت روی آورد. بسیار نماز می خواند و بسیار گریه می کرد و از خدا می خواست او را ببخشد. کم کم آوازه اش در شهر پیچید، با لقبی که مردم به او داده بودند: «بُشر حافی» به او حافی (پابرهنه) می گفتند، زیرا پابرهنه دنبال امام کاظم دویده بود.[2]
(2)
مسجد داشت خلوت می شد. نماز جماعت تمام شده بود. عده زیادی بلند شده و رفته بودند. تنها چند نفری نشسته بودند یا نماز می خواندند. امام موسی کاظم(ع) مشغول نماز خواندن بود. زکریا اعور تکیه داده بود به دیوار صحن. عجله ای برای رفتن نداشت. منتظر بود امام نمازش را تمام کند تا ایشان را همراهی کند. پیرمردی هم نزدیک امام نشسته بود. او هم انگار عجله ای برای رفتن نداشت. شاید هم خم و راست شدن و سجده و رکوع خسته اش کرده بود. آخر پای پیرمرد درد می کرد. به زحمت می توانست روی پا بند بشود و بدون عصا، اصلاً نمی توانست راه برود. مدتی بعد، پیرمرد تصمیم گرفت بلند شود و راه بیفتد. به سختی روی پاهای لرزانش بلند شد، اما انگار بعد یادش آمد که فراموش کرده عصایش را بردارد. خم شدن و برداشتن عصا، برایش سخت بود. یکی دو بار تلاش کرد، اما نتیجه ای نگرفت. زکریا فاصله اش با پیرمرد زیاد بود نمی توانست، به کمکش برود و شاید تنبلی اش می آمد از سر جای خود برخیزد. اما در همین موقع، اتفاق عجیبی روی داد. امام موسی کاظم در همان حال نماز، عصای پیرمرد را برداشت و به او داد و بعد نمازش را ادامه داد. آن وقت بود که زکریا، هم از کارش پشیمان شد و هم فهمید که کمک کردن به پیرمرد ناتوان، چه قدر می تواند مهم باشد، آن قدر که بتوان سر نماز هم این کار را کرد.[3]
مرد روستایی چهره زشتی داشت، چنان زشت که همه از او کناره می گرفتند. مرد قلب مهربانی داشت، اما مردم چهره اش را می دیدند و چهره اش آنها را می رماند. چه قدر دلش می خواست که یکی بنشیند به حرف زدن با او.
حالا که همه از او کناره می گرفتند، او هم سعی می کرد جلوی چشم مردم ظاهر نشود تا کمتر رنج بکشد، اما زندگی و احتیاجات روزمره، باعث می شد که نتواند زیاد از دیگران دور بماند.
روزی در حال عبور از کوچه ای بود. دید چند نفری پیش می آیند. بعضی از مردم چنان بدجنس بودند که با دیدن او، روی در هم می کشیدند. ترسید آنها هم با او این رفتار را بکنند، اما مردها خیلی عادی پیش آمدند و وقتی به نزدیکی او رسیدند، یکی از آنها نگاهش کرد. با مهربانی گفت: «سلام!» مرد، با تردید جواب سلام را داد. آیا رهگذر می خواست او را مسخره کند؟
«اگر بتوانم کاری برایتان بکنم، با جان و دل انجام می دهم».
در چهره گندمگون و زیبای رهگذر، اثری از تمسخر نبود. مرد با تعجب، رهگذر را نگاه کرد. او که بود؟ چرا برخلاف دیگران، از او روی گردان نبود؟ چنان غافل گیر شده بود که نتوانست چیزی بگوید. رهگذر و همراهانش گذشتند. مرد مدتی سر جا ماتش برد و بعد یادش آمد حتی اسم رهگذر را نپرسیده است.
جرئتی به خود داد و گفت: «صبر کنید! لحظه ای صبر کنید!»
یکی از رهگذران برگشت.
«کاری داشتی برادر؟»
«نه، فقط می خواستم بدانم این همراه شما که چنین مهربانانه با من سخن گفت، کیست؟»
«او را نشناختی!»
«نه، مردم زیاد مرا نمی بینند و من هم زیاد آنها را نمی بینم».
«او مولایمان باب الحوائج، موسی بن جعفر است».
مرد آهی از ته دل کشید.
«جانم به فدای او، چرا نشناختمش؟ مرا شرمنده خود کرد».
«اتفاقاً ما به ایشان عرض کردیم که اگر کسی با شما کاری داشته باشد، خود باید بگوید، نه اینکه شما درخواست کنید. فرمودند: این مرد (یعنی شما)، به حکم کتاب خداوند، برادر و همسایه ما هستند و با ما در بهترین پدر یعنی حضرت آدم و نیکوترین دین یعنی اسلام شریکند و ما وظیفه داریم که اگر کاری از دستمان برآمد، برای او انجام بدهیم».[4]
[1] . پایگاه حوزه، مجله اشارات شماره 111، شهادت امام موسی کاظم(ع).
[2] . حسین حاجیلو، حکایت هایی از زندگی امام موسی کاظم(ع)، تهران، همشهری، 1386، ص12.
[3] . همان، همان، ص19.
[4] . همان، ص17.
آخرین نظرات