آنهایی که الان سالهاست در حوزه درس میخوانند شاید برایشان جالب باشد اگر برگردند و مروری بر اوائل طلبگی خود داشته باشند. وقتی میخواستند بیاییند حوزه چه مشکلاتی سر راهشان بود و آنها با چه اشتیاقی وارد حوزه شدند.
بار سفر بستند و از خانه و خانواده فاصله گرفتند و به عشق امام عصر ارواحنا فداه، قدم برداشتند تا وارد حوزه شوند.
گروه دیگری هم هستند که میخواهند تازه طلبه شوند. اما کمی دچار تردیدند. یا نمیدانند از کجا باید شروع کرد و یا هنوز تصمیم قطعی نگرفته اند و نمیدانند آیا میتوانند طلبه بمانند یا نه.
این نوشتار یک نامه خودمانی است که خاطرات اوایل طلبگی در آن به قلم در آمده و یادی از یک کوله بار خاطره است که میتواند برای هر دو گروه فوق مفید باشد.
این داستان را در چند مقاله با همین عنوان (یادش بخیر وقتی طلبه شدم) خدمت شما ارائه میکنم:
از آن تاریخ 15 سال میگذرد؛ از آن تاریخ که من و تو کنار یکدیگر روی یک نیمکت در کلاس درس دبیرستان نشسته بودیم. آن سال من و تو، هر دو در کنکور قبول شدیم، امّا من در مقابل اصرار تو، پدر و مادر، فامیل، اهل محل و بچههای مسجد پافشاری کردم و به حوزه رفتم و تو در دانشگاه مشغول تحصیل شدی. این اولین بار بود که من و تو از هم جدا شدیم، خوب به یاد دارم به من میگفتی: «دانشگاه هم نیروی متعهد نیاز دارد، بحران امروز جامعة ما، کمبود متخصص بسیجی است، مگر این مملکت پزشک متدین نمیخواهد؟ اگر خوبها، همه به حوزه بروند، خیلی از سنگرها خالی میماند».
هر بار که به منزل میآمدم، از طرف بچههای محل، به صراحت یا کنایه مورد تمسخر قرار میگرفتم: «حاج آقا بی زحمت یک استخاره بفرمایید! آقا شیخ یک روضه هزار تومانی لطف کنید! صبحکم اللّه بالخیر و العافیه! یک مجلس فاتحه فلان جا برایتان رزرو کردهایم و.. . ».
نگاههای بابا و مامان هم پر از گلایه و اعتراض بود و بیش از آن ترحم. بابا میگفت: «پسرجان به اقبال خود پشت نکن، جوانهای این مملکت چقدر آرزو دارند دانشگاه قبول شوند، حتی دانشگاه آزاد. شب و روز درس میخوانند، نذر و نیاز میکنند، آن وقت تو در بهترین رشته و در بهترین دانشگاه قبول شدهای، ناز میکنی! اگر به فکر خودت نیستی، لااقل به فکر آبروی ما باش».
مامان میگفت: «فردا که بخواهی زن بگیری نه پول داری، نه کار و نه مسکن. چه کسی زندگی با تو را میپذیرد؟ » داداش میگفت: «چند وقت دیگر که عمامه سرت بگذاری، سایهات را با تیر میزنند، توی خیابان متلک و مارمولک میشنوی، همة کمبودهای مملکت را از چشم تو میبینند، آخر شب اگر در میدان شهر باشی، هدف پرتاب گوجه و تخم مرغ خواهی شد، هیچکس تحویلت نمیگیرد.. . . اگر میخواهی خدمت کنی، باید به دانشگاه بروی. اگر میخواهی محترم باشی، باز هم باید به دانشگاه بروی. این روزگار غیر از زمان قدیم است که دست آخوندها را میبوسیدند.. . »
سعید میگفت: «قم خط تولید انبوه آخوند راه انداخته، مملکت که این همه روضهخوان نمیخواهد. در عصر ماهواره و اتم، علم در دنیا حرف اول را میزند. »
آن روزها من جواب قانع کننده ای برای شما نداشتم، ولی یک احساس عجیب در وجود من، یک نیروی نامرئی و یک عشق که آن را بسیار مقدس مییافتم مرا به قم میکشانید. اگر لطف خدا مرا با حاج آقا آشنا نکرده بود، شاید من هم مثل اکبر، همان سالهای اول، حوزه را رها میکردم. چه ایامی غریبی بر ما گذشت و چه حوادث درس آموزی! در این سالها علاوه بر اکبر، برای خیلی از دوستان ما اتفاقات عجیبی افتاد.
البته خیلی از طلاب می دانند که بسیاری از رفقایشان که در مدرسه با هم بودند، شغلی دارند، گروهی از آن ها هم طلبه شدند و بعد از طلبگی رفتند و الان هر کدام سرنوشتی دارند که بد نیست، در این مساله تفکر کنیم و جایگاه طلبگی و ارزش والای آن را بیابیم.
اکبر به دنبال سعادت و خودسازی به حوزه آمده بود؛ همیشه میگفت: «میخواهم آدم بشوم و هیچ جایی بهتر از حوزه آدم، پرورش نمیدهد». ولی وقتی به حوزه آمد و دید طلبه ها هم آدمهای معمولی هستند، گاهی فوتبال بازی میکنند، گاهی تلویزیون نگاه میکنند، گاهی برای هم لطیفه میگویند و گاهی تخمه میخورند، سخت به تعارض افتاده بود و به قول معروف شوکه شده بود. چند سال هم که در حوزه، ادبیات عربی و منطق خواند، پاک پشیمان شد و به این بهانه که ما آمده بودیم، قرآن، اخلاق و عرفان بیاموزیم، نه اینکه «ضَرَبَ زیراباً» یاد بگیریم، حوزه را رها کرد.
جواد هم از اول تحت تأثیر قدرت علمی علامه جعفری وارد حوزه شد، امّا وقتی کتابهای قدیمی حوزه را دید، حوصله اش سر رفت. میگفت: «صرف و نحو مگر چقدر اهمیت دارد که این همه باید تکرار شود؟ چرا در حوزه ریاضیات و نجوم درس نمیدهند؟ چرا روانشناسی و فلسفه هگل نمیخوانیم؟. . . ».
آخرش هم سر از رشتة کامپیوتر دانشگاه در آورد.
علیرضا از باب وظیفه شناسی، آنقدر درس میخواند که سردرد گرفت. هر گاه به او سر میزدم، گوشی واکمن در گوشش بود و نوار درسی گوش میکرد. میخواست خیلی زود بر همة علوم حوزه بلکه دنیا مسلط شود. میگفت: «اگر از وقت خود خوب استفاده نکنیم، شهریة حوزه برای ما جایز نیست. » برای همین سر سفره هم کتاب میخواند، درس معارف گوش میکرد، یادداشتهایش را ویرایش میکرد، مجلهها را ورق میزد؛ آن قدر که پس از چهار سال مبتلا به میگرن سخت و سر دردهای بدخیم شد. دکترها به او گفته بودند: «چند سال باید مطالعه را تعطیل کنی»، حتی از مرور عناوین درشت روزنامه نیز منعش کرده بودند. بالاخره مجبور شد طلبگی را رها کند.
محمّدحسین هم نمیدانم با چه کسی آشنا شده بود که مرتب روزه میگرفت، غذاهای چرب و شیرین نمیخورد، کم حرف میزد، کم میخوابید.. . . او هم پنج سال بیشتر دوام نیاورد. بعد خونریزی معده کرد و رعشه گرفت، به شهرشان بازگشت و با حمایت پدرش، یک مغازه کتاب فروشی باز کرد.
سیادت از همان سال اول کتابهای روشنفکری میخواند. اوایل به این نتیجه رسیده بود که عالم دین باید از همة علوم روز سر در بیاورد و مرجع تقلید باید فیزیک و شیمی و ریاضی هم بداند. از طرفی میگفت ما هیچ وقت نمیتوانیم با اصل دین آشنا شویم و هر چه تلاش کنیم، فقط به یک قرائت و برداشت بشری از آن میرسیم. بعدها معتقد شد که علوم انسانی، اقتصاد، روانشناسی، مدیریت و حتی اخلاق هیچ ربطی به دین ندارد. بنابراین عقل مستقل انسان با تحلیل و تجربه، قواعد آن را بهدست میآورد. دین فقط ارتباط انسان با خدا را سامان میدهد که آن هم یک تجربة معنوی است. بعد هم به این نتیجه رسید که نان خوردن از رهگذر دانش دین یک نوع مفتخوری و بیمسؤولیتی است. طلبه باید از دسترنج خود روزی بخورد و کلّ بر جامعه نباشد. بهعلاوه برای آشنایی با دین لازم نیست طلبه باشیم. استفاده از قرآن و حدیث فقط در انحصار عمامه به سرها نیست.
در هر شغل دیگری هم میتوان سخن خدا را فهمید. برداشت ما از قرآن حجیت دارد و محترم است، زیرا راه حق در یک راه منحصر نیست و به تعداد انسانها راه مستقیم وجود دارد. او میگفت: «گوهر دین جاودانه و خواستنی است، امّا ظواهر این آموزهها تابع فرهنگ و رسوم زمانه است. آنچه باید در انسان به وجوداید، همان جوهره و هستة سخت دین است. بنابراین نباید نسبت به ظواهر و احکام و آداب سختگیری داشت و به پوستة دین اهمیت داد». او حوزه های علمیه را متهم میکرد که به فقه و احکام، بیش از اندازه میپردازد. در نهایت سر از دانشگاه درآورد و هر وقت سر صحبت باز میشد، از جمع دوستان میخواست که با تسامح و تساهل با اعتقادات او برخورد کنند.
تهیه: محمد حسین امین - گروه حوزه علمیه تبیان
آخرین نظرات