حضرت حجت الاسلام و المسلمين آقاي محمد حسين اشعري فرزند مرحوم آيت الله علي اصغر اشعري قمي - از همدرسان امام راحل - چهره اي آشنا بيشتر براي قمي هايي هستند که در طول سالها ي پس از انقلاب، شاهد خدمات ارزنده ايشان براي بهبود بخشيدن به اوضاع درماني اين شهر بوده اند. ايشان مي گويد تاريخ تولدش در شناسنامه 30/12/1319 اما في الواقع شهريور 1320است. پدر ايشان هم در سال 1320 ق 1282 ش به دنيا آمده است.
پدر ايشان با امام خميني هم دوره و هم درس بوده اند. به علاوه اين دو رفيق بوده و به گفته آقاي اشعري، پدرش هميشه از انضباط و لباس خوب امام به نيکي ياد مي کرد. اين دو در اراک جزو شاگردان مرحوم آيت الله حاج شيخ عبدالکريم حائري بودند و زماني که حاج شيخ به قم آمد، اين دو به همراه ديگر شاگردان حاج شيخ به قم آمدند.
در دو هفته نخست ماه شعبان سال 1426 (شهريور 1384) که به عمره مشرف بودم، توفيق همراهي جمعي از اساتيد و دوستان از جمله جناب آقاي اشعري نصيب بنده شد. فرصت را مغتنم شمرده از ايشان که مي دانستم مورد علاقه و اعتماد امام خميني بود خواستم تا خاطراتش را از امام باز گويد. هدف آن بود تا بتوانم از لابلاي اين گفته ها با گوشه اي از سيره امام آشنا شوم و هديه اي به دوستداران امام تقديم کنم. ايشان نيز پذيرفت و البته نه به صورت منظم آنچه را از حضرتش به ياد داشت برايم بيان کرد. زماني که بازگشتيم اسنادي را که در گوشه و کنار بود گردآوري کرده براي بنده آورد تا از آنها استفاده کنم. در ميان آنها چند سند خوب وجود داشت که از آن جمله دو نامه از امام به پدر ايشان بود. به علاوه گواهي نامه هاي اجتهاد پدر از زبان مراجع وقت و نيز تصديق مدرسي پدرشان هم بود که آنها را هم تصوير گرفته در پايان اين نوشتار خواهم آورد.
1 . سالي که امام از ترکيه به عراق رفتند، يکي دو ماه بعد من به عتبات مقدسه رفتم. از طريق غير معمول و از سمت خرمشهر رفتم. دو ماهي که ماندم، تصميم گرفتم معمم بشوم. مرحوم ميرزا احمد انصاري هم آنجا بود. از من پرسيد: شنيدم معمم بشوي؟ من حجره داشتم که جاي برگزاري مجلس عمامه گزاري نبود. ايشان گفت: من دلم مي خواهد مجلس را در خانه ما بگذاري. منزل خوبي داشت. اين انصاري ها معتقد هستند که اشعري هستند. آقاي انصاري به پدرم هم ارادت داشت و آن زمان پدرم هم زنده بود. از من پرسيد: چه کسي را براي عمامه گذاري دعوت مي کني. ايشان خودش از مريدان آقاي خويي و آقاي روحاني بود. ما هم با خاندان روحاني نسبت داريم. آيت الله سيد مهدي روحاني با مادرم پسر دايي و دختر عمه بودند. من گفتم که آيت الله حکيم با پدرم خيلي آشناست و هر بار که خدمت ايشان مي رسم حتي از کوچکترين بچه هاي ما را سراغ مي گيرد. برادرم را هم حتي ايشان معمم کرد. اما من روي آشنايي آقاي خميني با پدرم و سوابق او با پدرم ايشان را دعوت مي کنم. ايشان به من گفت: شما ايشان را دعوت نکن. چون آقاي خميني در هيچ مجلسي تاکنون شرکت نکرده است. به علاوه آقاي خميني بازديد همه را پس داده الا من. (ايشان چون روي آقاي سيد محمد روحاني حساس بود) و بسا خانه من نيايد. من گفتم: من به ايشان مي گويم، اگر آمد چه بهتر، اگر نيامد به فکر کسي ديگري مي افتم. من رفتم خدمت آقاي خميني و گفتم مي خواهم معمم شوم. ايشان تبسمي کرد و فرمود: دير شده است. من به شوخي گفتم: پس نشوم؟ گفتند: نه. بعد من گفتم که مي خواهم شما در مجلس بنده بياييد. ايشان مکثي کرد و گفت: مي آيم. بعد پرسيد: مجلس شما کجاست؟ گفتم: منزل آقاي انصاري! مدت مديدي تأمل کرد. و باز هم گفت: مي آيم. گفتم من بيايم دنبال شما؟ ايشان فرمود: نه با مصطفي مي آيم. ما رفتيم منزل آقاي انصاري. مجلس مفصلي چيده بود با ميوه و شيريني و همه را هم با هزينه خودش ترتيب داده بود. دوستان زيادي آمدند. آقاي خميني و آقا مصطفي هم آمدند. حدود يک ساعت نشست که واقعا طولاني بود. زماني که آقاي قرحي سيني عمامه را جلوي ايشان گذاشت، ايشان يک سخنراني مختصري هم فرمود.
ايشان فرمود: من چهل و شش سال است با پدر ايشان مربوط بودم و در خلال اين 46 سال، مدتي پيش پدر بزرگ پدر ايشان يعني مرحوم ملامحمد طاهر قمي درس مي خوانديم. و مدت زيادي هم همدرس و هم بحث بوديم. بعد هم شروع به تعريف از خاندان ما کردند. بعد عمامه را گذاشتند و دعا کردند. بعد آقاي خميني رفت و حاج آقاي مصطفي ماند. ايشان به شوخي گفت: آمبولانس را خبر کن. تا پدرم بود نمي توانستم چيزي بخورم. اما حالا مي خورم.
اين صحبت امام رابطه دوستي پدرم را با آقاي خميني نشان مي دهد.
2 . چندين سفر من با آقاي مومن و اخوي آقاي آل طه و مرحوم يثربي ماه رمضان ها به عراق مي رفتم. خدمت آقاي خميني که مي رسيدم، ايشان معمولا اگر چيزي مي خواست به اين افراد بدهد از طريق من مي داد و به من دو برابر اينها مي داد. اين در حالي بود که معروف بود ايشان خيلي کم پول مي داد. من خودم زياد نجف رفتم اما زياد نماندم.
يکسال با خانم و دو پسر و يک دختر مشرف شدم عراق که شب 27 رجب با هواپيما به بغداد رسيدم. ماشين مستقيم گرفتم که شب را در نجف باشم. جا پيدا نشد و شيخي در نيمه هاي شب به ما رسيد و تعارف کرد که به منزلش رفتم. صبح من به حرم مشرف شدم و گفتم بعد از زيارت، خدمت آقاي خميني مي روم و بعد مي آيم جايي را پيدا کنم. اول صبح رفتم. آقاي شيخ حسن صانعي گفت: اين چه وقت آمدن است؟ گفتم شما به ايشان بگوييد فلاني است. رفتم خدمت ايشان. يادم هست آن روز ايشان ضمن صحبتش فرمود: مردک (يعني شاه) امروز – عيد مبعث - جلوس نکرده نمي دانم مريض است يا تمارض کرده است. اين صبح زود بود. مدتي نشستم و برگشتم. آقاي برقعي که بعدها نماينده آقاي خميني در امارات بود، گفت: من زن و بچه ام نيستند، بياييد برويم آنجا. خانواده را آوردم و رفتم خريدي بکنم. وقتي برگشتم، خانم گفت: يک آقا شيخي را در کوچه را نديدي. گفتم: نه. گفت: شيخي آمد و پاکتي آورد. اين شيخ آقاي فرقاني بود که از اطرافيان امام بود. من وقتي پاکت را باز کردم پول زيادي درون آن بود که قسمتي ايراني و قسمتي عربي بود. اين پول تا روز آخر که من نجف بودم هزينه کامل من شد، بدون کم و زياد. و اين واقعا براي من شگفت بود که هيچ چيزي کم يا زياد نيامد.
3 . بعد از چند ماه از معمم شدن تصميم گرفتم به ايران برگردم. يک روز در مدرسه آقاي بروجردي مشغول خوردن ناهار بودم. يک مرتبه آقاي شيخ حسن صانعي آمد که آقا گفتند: به فلاني بگوييد بيايد کارش دارم. ناهار را خوردم و رفتم خدمت ايشان. آقاي شيخ حسن صانعي آمد، داخل اتاق. من که نشستم، آقاي خميني سرش را بلند کرده به شيخ حسن فرمودند: با شما کاري ندارم. بعد به من گفتند: من از زماني که به عراق آمدم، مدارک و اماناتي دارم که مي خواهم به ايران بفرستم. دلم مي خواهد شما اينها را به ايران ببري. چون شخص مطمئني را پيدا نکردم. شما مي پذيري؟ گفتم: از جان و دل. ايشان به من گفتند: اوضاع گمرک خراب است، براي شما ناراحتي ايجاد نمي شود که ببري. ترسي نداري؟ گفتم: مي برم و ترسي ندارم. مدارک را دادند و فرمودند که هر کدام را به دست همان شخصي که مي گويم بده. به منزل آمدم. ساعتي نننشسته بودم، ديدم آقاي شيخ حسن صانعي آمد و گفتند که آقا مي فرمايند بياييد. خدمت آقا رفتم. ايشان گفتند: من فکر کردم اوضاع خراب است و وضع گمرک هم خراب است و اينها هم مدارک سنگيني است.
دلم نمي خواهد شما به دردسر بيفيتيد. من اصرار کردم که دلم مي خواهد انجام دهم. دوبار ساعت چهار بعد از ظهر بود که شيخ حسن آمد و گفت آقاي شما را خواسته اند. ايشان باز فرمودند که من براي شما ناراحت هستم. نمي خواهم براي شما ناراحتي پيدا شود. اصرار کردند، اما من قبول نکردم و گفتم من خواهم برد. اين دلسوزي امام براي يک فرد بود که مبادا گرفتار دردسري بشود که البته من آوردم و مشکلي هم پيش نيامد. يکي از آن نامه هاي مربوط به آقاي لواساني بود. وقتي پاکت را دادم، ايشان هم با پدرم خيلي مأنوس بود و احترام گذاشتم. خواستم بروم ايشان اجازه نداد و گفت صبر کن تا من بخوانم. نامه را باز کرد و گفت: وظيفه من سنگين شد. گفتم: چي؟ گفت: ايشان نوشته اند که اين جوان تازه ازدواج کرده و نياز به خانه و هزينه زندگي دارد و هرچه مي خواهد در اختيارش بگذاريد. از من پرسيد چه مي خواهيد؟ گفتم هيچ و آمدم.
4 . در خلال اين سفرهايي که به عراق مي رفتم، رفتار و آمد زيادي با ايشان داشتم. در يک سفري که باز من در مدرسه آقاي بروجردي اقامت داشتم، آقاي صانعي را دنبال من فرستادند. رفتم خدمت ايشان. پرسيدند: مي خواهي بروي ايران؟ گفتم: آري. فرمودند: چرا بدون خداحافظي؟ گفتم: خداحافظي معناي ديگري هم دارد. ايشان فرمودند: براي شما نه.
5 . يک بار از عراق قصد سفر حج داشتم. رفتم خدمت ايشان. آقاي محتشمي درب در اتاق ايستاده بود. پرسيد: مکه مي روي. گفتم: آري. گفت: اين ساک را ببر و به فلاني بده. من قبول نکردم. ايشان گفت: چطور شما اسم خودتان را انقلابي مي گذاريد و کاري نمي کنيد. گفتم: من اسمم را انقلابي نمي گذارم و اين کار را نمي کنم. اکنون هم برويم نزد آقاي خميني. رفتيم خدمت آقا. مطلب را گفتم که ايشان يک ساک که من نمي دانم داخلش چيست مي خواهد به من بدهد ببرم. ايشان به وي گفتند اصرار نکن و به من هم فرمودند هرطور صلاح مي دانيد عمل کنيد. اين همان ساکي بود که به حجت الاسلام ناصري دادند برد و چهار سال آنجا در سعودي در زندان ماند.
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات