برکه السباع، حکایت زینب کذّابه است که شیعه و سنی نوشته اند و زینب زنی بود که در خراسان خود را به زینب علویّه شهرت داده بود و می گفت که من از اولاد فاطمه ام و چون حرف را به نزد امام علیه السلام گفتند، فرمود: حال و نسبش معلوم نیست.
آن زن نزد حاکم حاضر شده گفت: اگر علی بن موسی الرضا نفی نسب من می کند، من هم نفی نسب او می کنم! حاکم کسی را به نزد امام علیه السلام فرستاده گفتگوی آن زن را به آن حضرت اعلام نمود. امام علیه السلام فرمود: که من فردا به دیدن حاکم خواهم آمد و صحت نسب من به او ظاهر خواهد شد. و این حاکم را خانه ای وسیع بود که اقسام (سباع) درندگان و جانوران را در آنجا بمنظور ترساندن مجرمان نگه می داشتند و آن را «بِرکهُ السِّباع» نامیده بودند. هنگامی که به نزد سلطان حاضر شدند، حضرت رضا (علیه السلام) فرمودند: که گوشت اولاد فاطمه سلام الله علیها و علی علیه السلام را حق تعالی بر وُحوُش و سِباع حرام کرده است، اگر این زن یقین می داند که از اولاد ایشان است به این «برکه» درآید تا صدق کلامش بر خاص و عام ظاهر گردد.
آن زن گفت: تو نیز این دعوی می کنی اول تو در «برکه» داخل شو! آن حضرت برخاسته متوجه «برکه» شد. سلطان و خواص و عوام او را منع نمودند. فرمود: نگران من نباشید، در را باز کرده به درون برکه رفت. یک یک سباع را دست بر پشت و سر و گردن می مالید و هر یک از آن جانوران سر به پای آن حضرت می مالیدند و تواضع می کردند و بر دور حضرت می گشتند؛ تا همه جانوران را دید و از همه اطاعت و انقیاد ظاهر شد. سلطان و خَدَم و حَشَم تماشا می کردند و تعجب می نمودند. چون آن حضرت بیرون آمد، آن زن از گفته ی خود پشیمان شد و در رفتن «برکه» تعلّل می ورزید. سلطان به خادمان امر نمود که گوش به حرف او نکرده او را به برکه داخل نمایند که اگر علوی است این درندگان یقین که با او نیز به همان طریق رفتار خواهند کرد. چون داخل برکه اش نمودند سِباع از هر طرف به دنبالش آمده پاره پاره اش کردند و در طرفه العینی چنان او را از همدیگر ربودند که خونش بر زمین نچکید و به زینب کَذّابه مشهور شد.
برگرفته از کتاب حدیقه الشیعه، مقدس اردبیلی
آخرین نظرات