در روزهاي جنگ، فعاليت منافقان هم در شهر بسيار زياد بود. يك خانوادة آشنايي داشتيم كه جذب منافقان شده بودند. سنّم اقتضا نميكرد كه بخواهم برخورد منطقي يا استدلالي داشته باشم و آنها را روشن كنم، ولي در حد خودم با آنها بحث ميكردم تا بتوانم از گمراهي خارجشان كنم. البته آنها بعد از جنگ، به راه راست برگشتند.
درست است كه جنگ به خودي خود بد است و پر از كشتار، آوارگي و بدبختي است، ولي جنگ ما با بقية جنگها خيلي فرق داشت. جنگ ما يك جور دانشگاه بود، كلاس درس انسانسازي بود، اخلاص و معنويت خاصي در فضاي شهرها و خانوادهها حاكم بود، حس ميكرديم كه داريم لحظه لحظة زندگيمان را براي خدا كار ميكنيم؛ ولي متأسفانه الآن زرق و برق دنيا، خيلي بين ما و خدا فاصله انداخته است. آن روزها مردم اينقدر دنبال دنيا نبودند و اينقدر معنويت كم نبود.
روايت پشت جبهه به زبان سركار خانم «فاطمه حلالي»
منبع:راسخون
آخرین نظرات