در سوگ مادر...
1- در کتاب «دلائل الامامة» طبری از زکریابن آدم نقل شده است که گفت: من در محضر حضرت رضا علیه السلام بودم، حضرت جواد علیه السلام را به حضورش آوردند، او در آن وقت کمتر از چهار سال داشت، وقتی وارد شد دستش را بر زمین زد و سرش را به طرف آسمان بلند کرد و مدّتی در فکر فرو رفت.حضرت رضا علیه السلام به فرزندش فرمود: قربانت گردم به چه فکر می کنی؟عرض کرد: به مصائبی که بر مادرم فاطمه وارد شد، سوگند به خدا! آن دو نفر را از قبرشان بیرون می آورم، سپس با آتش آنها را می سوزانم و خاکسترشان را در دریا می ریزم.امام رضا علیه السلام فرزندش را به نزد خود خواند و بین دو چشم او را بوسید و سپس فرمود: پدر و مادرم به فدایت تو شایسته امامت هستی.2- نقل شده است که هرگاه تب بر حضرت باقر علیه السلام عارض می شد، آب سرد بر بدنش می ریخت و با صدای بلند می فرمود: فاطمهُ بِنْتُ محمَّدٍعلامه مجلسی در شرح این عبارت می گوید: شاید این ندا از امام باقر علیه السلام از این رو بوده که آن حضرت می خواسته از نام مقدّس فاطمه برای رفع تب شفا بجوید. مرحوم محدث قمی می گوید: من احتما قوی می دهم همانگونه که تب در جسم لطیف او اثر داشت، همچنین پوشاندن اندوهش به خاطر مصائب مادر مظلومش در قلب شریفش اثر می کرده است و همانگونه که گرمی تب را به وسیله آب از بدنش می زدود، با یاد مادرش فاطمه از شدّت اندوه او می کاست، چنانکه انسان اندوهگین با آه سوزان و نفس های عمیق، از اندوه خود می کاهد؛ زیرا تاثیر مصائب حضرت زهرا در دلهای فرزندانش از بریدن شمشیر و کارد دردناکتر و از شوزش آتش سوزاننده تر می باشد، چرا که در شرائطی بودند که تقیه می کردند و قدرت بر آشکار نمودن مصائب زهرا علیها السلام را نداشتند. از این رو وقتی که نام فاطمه در حضور آنها برده می شد، قلوبشان پر از اندوه می شد، بطوری که هر آدم هوشیاری آثار اندوه را از چهره آنان مشاهد می کرد.چنانکه در روایت آمده امام صادق علیه السلام به سَکونی یکی از اصحاب حضرت که صاحب دختری شده بود فرمود: نام او را چه گذاشته ای؟ سکونی عرض کرد:فاطمه، حضرت فرمود: آه! آه! سپس دست بر پیشانی خود گذاشت و اندوهگین نشست.3- بشّار مکاری می گوید: در کوفه به حضور حضرت صادق رفتم دیدم طبقی از خرما برای آن حضرت آورده بودند و از آن می خورد. به من نیز تعارف کرد تا از آن خرما بخورم.عرض کردم: گوارا باد قربانت گردم، در راه می آمدم حادثه ای دیدم، منقلب شدم و قلبم به درد آمد و گریه گلویم را گرفت. فرمود: به حقّی که بر تو دارم جلو بیا و از این خرما بخور، من جلو رفتم و از خرماها خوردم، حضرت فرمود: اینک بگو چه شده است؟ عرض کردم: در راه می آمدم یکی از مأمورین حکومت را دیدم که بر سر زنی می زند و او را به سوی زندان می برد و او با صدای بلند می گوید: پناه می برم به خدا و رسول خدا.حضرت فرمود: برای چه آن زن را می زدند و به زندان می بردند؟ عرض کردم: از مردم شنیدم که پای آن زن لغزید و به زمین افتاد، در آن حال گفت: «ای فاطمه! خدا کسانی را که به تو ظلم کردند از رحمت خود دور سازد. » مأموران حکومتی او را دستگیر کرده و با ضرب و شتم به زندان بردند.امام صادق علیه السلام تا این سخن را شنید آن چنان گریست که محاسن شریفش خیس شد آنگاه فرمود: ای بشار! برخیز با هم به مسجد سهله برویم و برای نجات و آزادی آن زن دعا کنیم. [1] [2]
صفحات: 1· 2
آخرین نظرات