رهبر 13 ساله
محله پامنار قم، خوب به خاطر دارد محرم آمیخته با اردیبهشت سال 46 را؛ آن روز بهاری را که در خانه کوچک محمدتقی، پسری متولد شد؛ تا صفحات تاریخ حماسه ایران را جلوه ای شگفت تر بخشد.
نامش را محمدحسین نهادند. در خانواده ای مذهبی، زیر سایه پدر و مادری مؤمن و صمیمی، در مکتب باورهای اسلامی تربیت شد. سال های دبستانش را در مدرسه روحانی پشت سر گذاشت؛ تا رایحه انقلاب در مشام کودکانه اش نشست. روزی که ضد انقلاب ها او را به جرم پخش اعلامیه های امام خمینی(ره) کتک می زدند و از او تعهد می گرفتند که دنبال بازی دیگری برای سرگرمی خود بگردد، آغازین جرقه های شهادت در روحش زده می شد.
زمین می رفت تا زیر حریر برف های زمستانی سال 57، بار دیگر سپیدپوشی را به تجربه بنشیند و می رفت تا ناقوس بیداری مردم ایران را در بهمن ماه، به گوش عالم بنوازاند که محمدحسین در خیل تظاهرات کنندگان، فریاد حکومت جمهوری اسلامی سر داده بود.
قم را دوست می داشت و از آن، انفاس بی نهایت ظهور را استشمام می کرد؛ اما خانه آنها در کرج ساخته شده بودند و خانواده مصمم به مهاجرت بود.
سوم راهنمایی را در مدرسه خیابانی کرج آغاز کرد. روزی که در مدرسه، فرمان امام(ره) را درباره تشکیل بسیج شنید، در روح پرتلاطم خود، جریان تازه ای از تحولات را دریافت؛ زیرا بی آن که خود بداند، تعلقی غریب، اما آن سویی نسبت به پیرخمین در رگه های جانش رسوخ کرده بود و این، او را بر آن داشته بود که تمامی ثانیه های خود را در مسیر ولایت قرار دهد.
برای همین با آن که به تحصیل و مطالعه عشق می ورزید، به محض وقوع حوادث کردستان، در حالی که 12سال بیش نداشت، خود را به منطقه کردستان رساند.
آخرین نظرات